باورم کن 5

ساخت وبلاگ
قسمت پنجم/اعتراف از زبان راوی مین سو از جاش بلند شد:من میرم کنار دریاچه....هیزمم میارم هیون:افرین جونگی:تنها میخوای بری؟ مین سو:چطور؟ جونگی به تاهیان و ته یونگ نگاه کرد و دید حواسشون نیست از جاش بلند شد و گفت :منم باهات میام مین سو:ها؟باشه بریم اونا با هم از بقیه دور شدن...مین سو جلو تر میرفت و از روی زمین هیزما رو بر میداشت و میداد دست جونگی اونم مینداختشون زمین که یه دفعه مین سو برگشت به سمتش:بسه دیگه فکر کنم کافی....هیزما کو؟ جونگی:هیزما؟اهان انداختمشون مین سو:چی؟واسه چی انداختی؟ما رو فرستادن هیزم ببیرما جونگی:اونا میدونن من از این کارا نمیکنم احتمالا تا الان هیونگ رو فرستادن براشون ببره مین سو:چیشششش خسته نباشی خوب پس بیا برگردیم جونگی:مگه گرسنته؟ مین سو:نه...چطور؟ جونگی خوب پس بیا قدم بزنیم مین سو:باشه... با هم کنار دریاچه قدم میزدن که... مین سو:اااااا راستی صبح پشت تلفن گفتی میخوای یه چیزی هم بگی الان بگو جونگی:چیزه...الان؟ مین سو:اره چه اشکالی داره؟ جونگی:باشه بهت میگم...من ازت خوشم میاد میخوام باهم دوست بشیم مین سو:دوست؟ جونگی:اره دیگه...تو بشی دوست دخترم مین سو:میخوای دوست دخترت بشم؟اونوقت اگه قبول کنم باید دوست پسرمو با چند نفر دیگه همزمان شریک بشم؟میشه بگی جونگی:نه نه! من الان با کسی نیستم مین سو:شرمنده ولی اوازه ی دختر بازی جناب عالی همه جا پیچیده جونگی:خوب؟ مین سو:خوب که خوب من دوست ندارم با احساساتم بازی بشه...حرفاتو نشنیده میگیرم....میخوام برگردم پیش بقیه جونگی:دختر چرا اینجوری هستی؟من کی گفتم میخوام با احساست بازی کنم؟تو چطوری میتونی به من نه بگی؟ مین سو:من یکیو میخوام که باهام بمونه ...نه این که بعد از یه مدت ازم خسته بشه جونگی:ولی من واقعا دوست دارم مین سو:بیخیال جونگی:چی رو بیخیال؟میگم دوست دارم مین سو:چیزه....خوب...باید...باید بهش فکر کنم جونگ اروم اروم و با قدم های کوتاه بهش نزدیک شد:فکر کردن برای چی؟ مین سو:ها؟...چیزه....کجا داری میای؟ جونگی سر جاش ایستادو دستشو توی جیبش کرد و یه گردنبند بیرون اورد:قلبمو قبول میکنی لی مین سو؟ مین سو:خیلی خشکله.... جونگی پشت سررش ایستاد:بزار برات بندازمش مین سو موهاشو جمع کرد و جونگی اونو براش بست و بعد رو به روش ایستاد:خیلی بهت میاد مین رو پلاک گردنبند رو توی دستش گرفت و لبخند زد جونگی:اگه گمش کنی میکشمت مین سو:نترس بابا گمش نمیکنم جونگی:اینقدر این پلاکو نکش کنده میشه مین سو:مال خودمه به تو چه؟ جونگی:من برات خریدمش مین سو:ولی الان دیگه مال منه جونگی:تو مال کی هستی؟خوب تو هم مال منی مین سو:حالا هرچی... و بعد برگشت که بره ولی جونگی دستشو کشید و یهو اونو بوسید مین سو که شوکه شده بود سر جاش خشک شد و حتی پلک هم نمیزد جونگی سرشو بلند کرد و دستش رو روی چشمای مین سو گذاشت:الان باید اونا رو ببندی و بعد دوباره لباش رو روی لب مین سو گذاشت در حالی که دستش جلوی چشم اون بود.....مین سو هم که انگار به خودش اومده بود اروم لباشو تکون میداد..... بعد از حدود دو دقیقه از هم جدا شدن....مین سو ب جونگی نگاه نمی کردو سرش پایین بود که یه دفعه صدای رعد و برق اومد و مین سو هم که از رعد و برق میترسید دستش رو روی سرش گذاشت و جیغ کشید جونگی:چیه؟از رعد و برق میترسی؟...بیا بریم یه کم اون طرف تر یه کلبه هست .... بدون این که چیزه بگه باهاش رفت....داشتن راه میرفتن که موبایل جونگی زنگ میخوره جونگی:الو داداش؟ داریم میریم تو همون کلبه شمام بیاید تا بارون بند بیاد همونجا میمونیم باشه...باشه خدافظ مین سو:اااااخ جونگی:چی شد؟ مین سو:چیزی نیست....پام پیچ خورد جونگی:الان خوبی؟میتونی راه بری؟ مین سو:اره زیاد مهم نیست جونگی:این لباسا چیه پوشیدی؟ببین داری چجوری میلرزی مین سو:من همیشه اینجوری لباس میپوشم جونگی کتش رو بیرون اورد و انداخت روی مین سو مین سو:چی؟ولی چرا؟خودت یخ میزنی جونگی:نمیزنم...تند تر راه بیا زود برسیم بعد از چند دقیقه به کلبه رسیدن ولی هنوز بقیه نیومده بودن جونگی:میرم از بالا هیزم بیارم...تو همینجا بمون مین سو:تو قبلا اینجا اومده بودی؟ جونگی:اره.....سه- چهار بار دیگه اومدم مین سو لبخندی زد و جونگی رفت بالا که هیزم بیاره و مین سو هم دور و بر خونه ی چوبی رو قدم میزد و به چیزایی که اونجا بود نگاه میکرد جونگی:خوووووووب اینم از چوب... اونا رو گذاشت توی شومینه و اتش روشن کرد ...کم کم بقیه هم رسیدن به کلبه هیون:اتیش روشن کردید؟ جونگی:اره ما هم مدت زیادی نیست که رسیدیم نزدیک ه سه ساعت و نیم اونجا بودن ولی بارون هنوز بند نیومده بود تاهیان:اااااااااااخ تا کی اینجا بمونیم؟ یونگی:تا بارون بند نیاد که نمیتونیم بریم هیون:من خستم میرم بالا بخوابم.....شما دخترا هم اگه خواستید بخوابید اتاق سمت چپ خالیه ته یونگ:باشه ممنون هیون رفت بالا و پشت سر اونم هیونگ و یونگی رفتن تاهیان:منم خستم ...میرم بخوابم مین سو: دونوآآآآآآ خیلی قشنگه مگه نه؟ ته یونگ:اره واقعا قشنگه....همه چیزش از چوبه جونگی:کیوجونگ بیا این جا..... کیو:چی شده؟ جونگی:بهش گفتی؟ کیو:نه بابا ...تنها نموندیم که جونگی:ولی من گفتم..... کیو:واقعا؟خوب جواب؟ جونگی:چی میخواستی باشه؟قبول کرد دیگه کیو:ایول بابا مین سو:دونوآآآآ بیا ماهم بریم بخوابیم ته یونگ:من خوابم نمیاد تو برو منم بعد میام مین سو:ااااااااه باشه پس جونگی که دید مین سو رفت فکر کرد الان زمان خوبیه که کیو و ته یونگ رو تنها بزاره بنابراین شب به خیر گفت و به سمت اتاق رفت کیو:ته یونگ شی!سردتون نیست؟چرا نمیشینید کنار اتیش؟ ته یونگ اروم به صندلی روبه رویی کیو نزدیک شد و روی اون نشست کیو:چیزی میخورید؟ ته یونگ:نه ممنون کیو از پنجره به بیرون نگاه کرد:فکر کنم تا صبح بند بیاد...شدتش از قبل خیلی کمتر شده ته یونگ:امیدوارم....راستی میتونم یه سوال بپرسم؟ فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 156 تاريخ : شنبه 16 اسفند 1393 ساعت: 3:49