باورم کن 7

ساخت وبلاگ
قسمت هفتم/تاهیان مشکوکه مین سو:دستمو ول کن جونگی بغلش کرد و گفت:نرو اون یه مار خطر ناکه مین سو که گریش گرفته بود گفت:ولی ممکنه دونوآآ رو نیش بزنه کیو اروم سعی میکرد بهش نزدیک بشه و هیون و یونگی هم که صدای جیغ شنیده بودن به طرف اونا اومدن هیون هم مثه کیو اروم بهش نزدیک شد که یه دفع تاهیان از سمت مخالف اونا با سرعت زیادی به ته یونگ نزدیک شد و 5 سانت پایین تر از گردن ماره رو گرفت و اونو تو یه سبد چوبی گذاشت تاهیان:اونی...تو خوبی؟حالت خوبه؟ ته یونگ:نه...نه...مچ پام خیلی...خیلی درد میکنه...فکر کنم نیش زده تاهیان نگاهی به مچ ته یونگ انداخت:درسته.... بعد یه تکه از لباسشو پاره کرد و بالا تر از جای نیش رو بست و جای نیش رو مکید پسرا هم که از تعجب دهنشون باز مونده بود و فقط نگاش میکردن هیون:این...این دختره داره چیکار میکنه؟ کیو:تاهیان شی؟دارید چیکار میکنید؟ تاهیان بعد از چند دقیقه سرشو بلند کرد و به ته یونگ که از حال رفته بود نکاه کرد:میشه کمکم کنید بزارمش تو ماشین؟ کیو جلو اومد و در کمال ناباوری ته یونگ رو گذاشت رو دوشش و اونو برد تو ماشین تاهیان هیون:کجا میخوای ببریش؟ تاهیان:من سم رو از بدنش خارج کردم...میخوام ببرمش دکتر....میشه شما مین سو رو برسونید خونه؟ جونگی:البته...من میرسونمش تاهیان:ممنونم...وبعد با سرعت زیادی از پسرا دور شد هیونگ:مین سو؟خواهرت داشت چیکار میکرد؟ مین سو که هنوز تو شک بود با حالت خنده داری گفت:نمی.....نمیدونم.....خیلی عجیب شده بود کیو:خوب بیاید ما هم برگردیم یونگی :موافقم.....بریم دیگه جونگی به مین سو نگاه کرد که لباساش خیس بودن و داشت از سرما میلرزید جونگی:برو بشین تو ماشین...این جا سرده مین سو:با...باشه...رفتم و به سمت ماشین جونگی رفت هیون:بریم وسایل رو از داخل کلبه برداریم پسرا رفتن توی کلبه و بعد از نیم ساعت با وسایل اومدن سمت ماشینا و هر کدوم سوار ماشین خودشون شدن جونگی که سوار شد مین سو رو دید که خوابش برده بود...لبخندی زد و کتش رو روی اون انداخت...اونا به سئول رسیده بودن ولی مین سو هنوز خواب بود جونگی چند بار صداش کرد تا بالاخره بیدار شد جونگی:رسیدیم... مین سو:ممنونم...خوب من دیگه میرم داخل...خدافظ جونگی:خدافظ مراقب خودت باش مین سو سشو تکون داد و رفت داخل چند روز از اون ماجرا گذشت و دخترا هر روز به خونه ی دابل اس میرفتن...دیگه تقریبا با هم صمیمی شده بودن به جز هیون و تاهیان که همیشه با هم بحث میکردن ولی هیچ کس از دلشون خبر نداشت یه شب که کار دخترا خیلی طول کشیده بود و ساعت نزدیکای 12 و نیم بود ....موقع رفتنشون کیو:من میرسونمتون ته یونگ:نه ممنون خودمون میریم تاهیان:درسته... کیو:ولی این موقع شب... تاهیان:کیوجونگ شی! ما که تنها نیستیم...سه نفریم میتونیم خودمون بریم...ولی بازم ازتون ممنونیم جونگی:خیلی کله شقی لی تاهیان کیو نگاهی به ته یونگ انداخت و دیگه اسرار نکرد دخترا داشتن ازخونه میومدن بیرون که با صدای جونگی به سمتش برگشتن جونگی:ما الان دیگه با هم دوست شدیم....واسه همین میخوایم تو یه مهمونی با شما شرکت کنیم... تاهیان:ممنون ولی ما دردسر نمیخوایم هیونگ:دردسر چیه؟پس فردا تعطیله و جشن همکه همون روزه... تاهیان:لطف بهش فکر کنید...اخبار دست اول خبرنگارا:اعضای معروف دابل اس با خدمتکارای خونشون هیون:کسی درباره ی شماها چیزی نمیدونه...هیچ کس نمیدونه شما تو خونه ی ما کار میکنید یونگی:و از فردا دیگه لازم نیست توخونه ی ما کار کنید.ما میخوایم با هم دوستای نزدیکی باشیم تاهیان:ما باید این کارو بکنیم...لطفا برامون دردسر درست نکنید جونگی:چه دردسری؟اگه با ما به مهمونی بیاید... تاهیان:ماکه نمیتونیم..... ته یونگ:قبوله...ما باهاتون میایم مین سو و ته یونگبا چشمای گرد شده بهش زل زده بودن ته یونگ:چه ساعتی؟ هیون:8 ته یونگ:اوکی....پس تا فردا و بعد دست مین سو ته یونگ رو گرفت و از خونه بیرون کشیدشون جونگی:یااااااااا این لی ته یونگ بود؟ کیو:دختری با اون اخلاق چجوری قبول کرد باهامون بیاد؟ هیون:کاراش خیلی عجیب غریبه یونگی:اوووووف من خستم میرم بخوابم پشت سر اون بقیه هم یکی یکی رفتن سمت اتاقاشون ایستگاه اتوبوس تاهیان"چرا قبول کردی باهاشون بریم مهمونی ته یونگ:چون سونگ سو هم تو جشن فردا شب شرکت میکنه و البته خانم جانگ تاهیان:چییییییییی؟از کجا میدونی؟ ته یونگ:بماند....برای فرداشب اماده بشید تاهیان:حالا به فرض که اونا هم باشن....تو میخوا بری اونجا چیکار؟ ته یونگ به رو به رو خیره شد و گفت:فقط منتظرفردا شب میمونم....همین و بعد بلند شد و رفت سمت اتاق مین سو:اونی؟دونوآآآ چش بود؟هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش تاهیان:یه برق خاصی توی چشمش ببود که ادمو میترسوند مین سو:حالا باید چیکار کنیم؟ تاهیان:ته یونگ همیشه لبخند میزنه و دختر مهربونیه.....ولی ....ولی اخرین باری که اینجوری دیدمش وقتی بود که.....سه سال پیش ای جونگ بهش خیانت کرده بود مین سو:و چند وقت بعدش ای جونگ..... تاهیان:اون تصادف مین سو:اونی نباید بریم....نباید دونوآ بره اونجا تاهیان:چجوری جلوشو بگیریم؟ مین سو:نمیدونم..ولی نباید بره وگرنه ممکن نیست چی پیش بیاد ته یونگ:دخترا سعی نکنید جلومو بگیرید...چون هر اتفاقی هم بیوفته من به اون مهمونی میرم مین سو جلو رفت و دستاشو گرفت:دونوآ....خواهش میکنم.....نرو به اون مهمونی ته یونگ:واسه چی نباید برم؟نترس...نمیخوام اونا رو بکشم....فقط یه تلنگر بهشون میزنم.....فقط یه تلنگر....شمام دیگه پاشید بریم بخوابیم تاهیان و مین سو به هم نگاه کردن و ششونه هاشونو بالا انداختن و پشت سر ته یونگ رفتن تو اتاق ساعت نزدیکای 3:40 بود و مین سو خوابش برده بود تاهیان:ته یونگ؟ ته یونگ:هوممممم؟ تاهیان:خوابیدی؟ ته یونگ:ااااااه نه خوابم نمیبره تاهیان:میخوای چیکار کنی؟میشه بهم بگی؟ ته یونگ:چرا میخوای بدونی؟بیخیالش شو تاهیان:نمیتونم....لطفا بهم بگو....این حالتت منو میترسونه ته یونگ به حالتی که بیشتر به تحدید میخورد گفت:نترس خواهر جون....من به هر قیمتی که شده همه ی اموالمو از اون زن و توله هاش پس مییرم تاهیان:ته....ته یونگااااااا ته یونگ:کافیه دیگه...میخوام بخوابم و برگشت به سمت دیگه ای کمتر از یک ساعت گذشت که موبایل تاهیان زنگ خورد و ته یونگ هم که بیدار بود متوجه شد تاهیان خیلی یواش گفت:الو؟....الان؟باشه میام... بعد از تخت پایین اومد و سریع لباساشو عوض کرد رفت بیرون فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 132 تاريخ : يکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت: 3:45