باورم کن 8

ساخت وبلاگ
قسمت 8/ ته یونگ به تاهیان مشکوک شده از زبان ته یونگ ساعت 10 بود ولی تاهیان هنوز برنگشته بود.....دلم شور میزد و نگرانش بودم مین سو با چشمای خواب الود از اتاق اود بیرود مین سو:دونوآآآآآآآآآآآ -سلام عزیزم....بیدار شدی؟بیا بشین صبحانه بخور مین سو هم همونطورکه تلو تلو میخورد اومد سر میز نشست مین سو:اامممممممممم اونی کجاست؟ -نمیدونم....صبح که بیدار شدم نبود مین سو:چقدر عجیب شدهاااااا -بخور اینقدر حرف نزن مین سو:چیشششش باشه داشت صبحانه میخورد که موبایلش زنگ خورد مین سو:هاا؟....ا ببخشید سلام...اره خوبم تو خوبی؟بی...بیام بیرون؟اونم الان؟ بعد به من نگاه کرد و با ترس گفت:نم...نمیدونم...باید ببینم چی میشه.....باشه خبرت میکنم و بعد به من نگاه کرد و با حالت لوسی گفت:دونوآآآآآآ میشه من برم بیرون؟ -بری بیرون؟با کی؟ مین سو:با چیز...ینی چیز.... -بگو دیگه..............ببینم!نکنه تو داری چیزیو از ما مخفی کنی؟ مین سو با ترس بهم نگاه کرد:من؟نـ...نه دونوآآآ چیو مخفی کنم اخه؟ -تو دوست پسر داری؟اگه داری بهمون بگو عزیزم اشکالی نداره مین سو:نه نه ندارم....من میرم تو اتاقم اصلا نمیرم بیرون دستشو گرفتم و اونو نگهدا شتم:بهم بگو...!چرا نمیخوای ما بدونیم دوست پسرت کیه؟ مین سو:اخه نمیتونم بهتون بگم....اون خواست به کسی نگم -خواست به کسی نگی؟چرا؟ -نمیخواست کسی چیزی بدونه...دونوآآآ لطفا تو هم ازم نپرس -اون پارک جونگ مینه مگه نه؟ چشماش از تعجب گرد شد:تو...تو از کجا میدونی؟ -پس درست حدس زدم!!! چون تو رفتات کاملا مشخصه....وقتی میبینیش....وقتی میخوای ازش خداحافظی کنی سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت -چرا با اون دوست شدی؟اون باهات نمیمونه...قلبتو میشکنه تو که میدونی اون چجوریه؟ مین سو:میدونم....ولی.... -ولی چی عزیزم؟چی شده؟ گریش گرفته بود و اومد بغلم کرد:من دوسش دارم ته یونگ...خیلی دوسش دارم اولین باری بود که فقط اسممو صدا میکرد -اروم باش خواهر کوچولوی من...!گریه نکن.... مین سو:دوسش دارم....نمیتونم ولش کنم -حالا چرا داری گریه میکنی؟ همین موقع تاهیان برگشت خونه تاهیان:چیه؟شماها چتونه؟ببینمت مین سو! تو داری گریه میکنی؟ مین سو از بغلم بیرون اومد و اشکاشو پاک کرد:نه اونی چیزی نیست...من میرم تو اتاقم -عزیزم تو میخواستی بری بیرون ...زود برو حاضر شو لبخندی زد و ازم تشکر کرد و رفت تو اتاق به طرف تاهیان برگشتم:تا الان کجا بودی؟ تاهیان:صبح دوستم زنگ زد رفتم بیـ........ داشت توی چشمام نگاه میکرد و دروغ میگفت عصبانی شدم و سرش داد کشیدم:چراداری بهم دروغ میگی؟تو صبح نرفتی دیشب رفتی تعجب کرده بود و بریده بریده گفت:تو...تو از کجا میدونی؟ -بهم جواب بد...دیشب کی بهت زنگ زد...تو داری چیکار میکنی؟ تاهیان:ته یونگ داری منو عصبانی.... -تاهیان تو خیلی عوض شدی ما.... مین سو از اتاق اومد بیرون :چرا دارید دعوا میکنید؟چی شده؟ لبخندی بهش زدم:نه عزیزم تو برو دیرت میشه تاهیان بدون هیچ حرفی رفت توی اتاقش مین سو:این چش بود؟ولش کن...لباسم خوبه؟ یه نگاه به سر تا پاش کردم...لباسش واقعا بهش میومد: -خیلی بهت میاد عزیزم...فقط اون شلوارکت...هیچی ولش کن..خوب برو دیگه مین سو رفت و منم رفتم تو اتاق پیش تاهیان...روی تخت خوابیده بود و پتو رو هم کشیده بود رو سرش -میدونم بیداری پس تظاهر نکنک که خوابیدی...بلند شو میخوام باهات حرف بزنم بدون این که از جاش تکون بخوره گفت:خستم...میخوام استراحت کنم -تاهیان دارم بهت میگم دیشب کجا بودی؟تو داری چیکار میکنی؟باید بهم توضیح بدی اون موقع شب کجا رفتی؟ تاهیان با همون حالت جواب داد:گفتم خستم....بعدا حرف میزنیم تاهیان اگه بهم نگی کجا بودی.... تاهیان:بعدا صحبت میکنیم با عصبانیت از اتاق اومدم بیرون و در و محکم به هم کوبیدم روی مبل نشستم و به ساعت نگاه کردم....کم کم فکرم از تاهیان جدا شد....به اطراف خونه نگاه کردم...چقدر کوچیک بود...باوجود این که شیک بود ولی برای سه نفر یه کم زیادی کوچیکه به امشب فکر کرد....اولش میخواستم همین امشب کلکشونو بکنم ولی بعدش پشیمون شدم...همونجوری که منو خواهرام زجر کشیدیم اونا هم باید زجر بکشن خواهر هایی که از تموم دنیا برام با ارزش تر بودن....اونا با سن کمی که داشتن مجبور شدن کار کنن درحالی اونا توی خونه ی ما زندگی میکردن و با پولای ما خوش میگذروندن غرق افکارم بودم که با صدای موبایلم حواسم جمع شد -الو؟بفرمایید! -سلام...ته یونگ شی؟ -بله خودم هستم...شما؟ -من کیم کیو جونگ هستم تعجب کرده بودم...شماره منو از کجا اورده بود؟بـ....بله کاری داشتید؟ کیو:میخواستم همدیگه رو ببینیم -ما؟ولی چرا؟مشکلی وجود داره؟ کیو:نه...همین...همینطوری میخوام یه کم با هم بیشتر اشنا بشیم -ولی چه لزومی داره؟ کیو:اگه راحت نیستید ..... -نه نه مشکلی نیست میتونیم همو ببینیم...کجا باید بیام؟ کیو:خوب پس ادرس کلوپ دابل اس رو برات میفرستم...اونجا همو ببینیم -کلوپ دابل اس؟ کیو:اره!اونجا از طرفدارا خبری نیست...میتونیم راحت حرف بزنیم -باشه ..پس میام همونجا کیو:برای ناهار میبینمت -ناهار؟باشه میبینمتون تماسو قطع کردم و رفتم تو اتاق ...دیدن تاهیان که اونطوری بی خیال خوابیده بود داشت منو روانی میکرد بهترین راه که از فکرش در بیام همین بود....یه دست لباس از کمدم برداشتم و رفتم داخل نشیمن از خونه اومدم بیرون ادرسی که بهم ارسال کرده بودو روی جی پی اس ماشین زدم و به راه افتادم تا وقتی به یه کلوپ بزرگ رسیدم دونفر جلوی در ایستاده بودن -سلام...من مهمون کیم کیوجونگ هستم کجا باید برم؟ نگهبان:بله هماهنگ شده...بفرمایید از این طرف باهاش رفتم داخل کلوپ....کیو اونجا داشت با چند نفر حرف میزد وقتی منو دید به سمتم اومد و سلام کرد بعد هر دومون احترام کوتاهی گذاشتیم کیو:خوش اومدی...بیا اونجا بشینیم -ممنونم فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 88 تاريخ : يکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت: 3:48