یه فرصت 7

ساخت وبلاگ
از کلاس بیرون اومدیم هر سه تامون میخندیدم هارا:خووووب چه امتحان باحالی بود سوهی:بریم دیسکو هارا:تو غیر از دیسکو جای دیگه ایم بلدی؟ من:اره بابا بریم دیسکو فقط من یه کاری دارم شماها باماشین من برید من بعدا میام اگرم دیر شد میرم خونه هارا:باشه ولی سعی کن بیای دیسکو من :باشه خوب برید دیگه سوهی:پس تو باچی میای؟ من:با تاکسی دیگه اونا سوار ماشین من شدن و رفتن منم به هیون زنگ زدم هیون:بیا جلوی در زود باش سریع از مدرسه خارج شدمو به سمت ماشینش رفتم وپیشش نشستم:سلام هیون با سردی:زودحرفتو بزن کار دارم میخوام برم من:اینجا نمیشه بریم یه جای خلوت تر هیون ماشین رو روشن کرد وحرکت کردیم روبه روی یه پل ایستاد :خوب اینجا خلوته بگو از ماشین پیاده شدم و کنارش ایستادم:هیون...تو ...واقعا هیچ حسی به من... هیون:این کار مهمت بود؟ من:ما اون شب باهم بودیم ...این برای تو چه معنی میده؟ هیون:این که تو یه دختر هرزه ای که با همه میخوابی اشک توی چشمام جمع شده بود:اینطور نیست من باهات بودم چون.....چون... هیون:چون چی؟چون یه دختر حوس بازی من:هیون من اون شب باهات بودم چو دوست داشتم.....من خیلی دوست دارم پوز خندی بهم زد و گفت توهم مثل بقیه ای خواست بره سوار ماشین بشه که از پشت سر بغلش کردم:چیکار کنم که باور کنی دوست داشتم و کار اون شبم بخاطر حوس نبوده؟ هیون :برو بمیر!اونوقت باور میکنم با بغض بهش نگاه کردم سوار ماشین شد و رفت روی زمین زانو زدم و به مسیری که داشت ازم دور میشد چشم دوختم باصدای زنگ موبایل به خودم اومدم هارا:الو؟هی جو تو کجایی؟ من:یه کاری دارم احتمالا خیلی طول میکشه من نمیام دیسکو هارا:اخه چرا؟ بیا دیگه من:نمیتونم ....خدافظ. بعد تماس رو قطع کردم از زمین بلند شدم به سختی قدم بر میداشتم تمام بعد از ظهر رو توی خیابونا قدم زدم اصلا نمی فهمیدم دارم کجا میرم هوا تاریک شده بود و کم کم از جمعیت خیابونا کم میشد به ساعتم نگاه کردم....چقدر دیر شده بود ساعت از 1 هم گذشته بود هیچ تاکسی اون اطراف ندیدم توی یه ایستگاه منتظر اتوبوس شدم حدود یه ربع میشد که نشسته بودم که یه تاکسی جلوم ترمز کرد و من بی توجه به زمان و مکان سوار شدم:میخوام برم خیابون نامسان -باشه همین طور که به سمت جولو میرفتیم ناگهان راننده توقف کرد من:چی شده؟چرا ایستادین؟ -معذرت میخوام...انگار یه مشکلی پیش اومده من:حالا من باید چیکار کنم؟ -یه لحظه صبر کنید...بعد موبایلش رو بیرون اورد و به یه نفر زنگ زد اونجا خیابون خیلی خلوتی بود و هر چی بیشتر میگذشت بیشتر میترسیدم موبایلم زنگ خورد هیون بود لبخند سردی زدم و جواب دادم میدونستم بازم میخواد بهم بدوبیراه بگه من:الو...؟ هیون:کدوم گوری هستی این ساعت شب؟چرا نرفتی خونه؟ من:چه فرقی میکنه؟من توی تاکسیم ماشین خراب شده و ما.......اییییییی سوزشی عجیب توی گردنم احساس کردم انگار یکی بهم امپول زد گوشی از دستم افتاد و به پشت سرم نگاه کردم راننده ی تاکسی با دونفر دیگه که موذیانه میخندیدن دیگه چیزی متوجه نشدم وقتی چشمام رو باز کردم یه لباس عجیب و خیلی باز تنم بود خیلی ترسیده بودم:ینی اون مردا لباسم رو بیرون اورده بودن؟ چشمام رو بستم واشکام جاری شد دختر که دقیقا مثل من لباس پوشیده بود در حالی که توی اینه به اندامش نگاه میکرد گفت:نترس خانومی من لباسات رو عوض کردم ازجام بلند شدم و با عضبانیت فریاد زدم:چه غلتی کردی؟به چه جراتی لباسام رو بیرون اوردی؟ لباسای من کجان؟ پوزخندی زد و گفت :منو نخندون...میخواستی اونا لباسات رو عوض کنن؟خیلی ترسیده بودم رو به اون دختر گفتم:من هر چقدر پول بخوای بهت میدم فقط بهم یه موبایل بده خواهش میکنم هرچقدر پول بخوای بهت میدم بهم نگاه کرد و به طرفم اومد و کنارم نشست -این کار خطر ناکیه ولی من نمیخوام از یه دختر دیگه مثل من سوء استفاده بشه بعد از اونجا رفت و چند دقیقه ی بعد با یه گوشی برگشت:بیا فقط زود کارت رو بکن بعد بهم یه ملافه داد و گفت اینو بگیر دورت نفهمیدم چجوری شماره ی هیون رو بگیرم :هیون جواب داد:الو...؟ با هق هق گفتم:هیون منم ...خواهش میکنم کمکم من من خیلی میترسم هیون:هی جو تو کجایی؟چرا یه دفعه تماس قطع شد؟ من:من...من ...نمیدونم کجام ....ولی اینجا مثل یه انبار متروکه هس اسمش...اسمش (روی یه تابلو نوشته بود)...اسمش انبار جانگ..... کشیده ای که به صورتم خورد باعث شد روی زمین پرتاب بشم و موبایل هم از دستم افتاد و رفت زیر وسایل و اونا هم نتونستن درش بیارن اون ملافه رو دور خودم پیچیده بودم یکیشون سعی میکرد اونو ازم بگیره ولی من تقلا میکردم هیون از خونه اومدم بیرون هنوز گوشی دستم بود ....صدای التماس کردنشو میشنیدم که خواهش میکرد بهش دست نزنن بد جوری اتیش گرفته بودم انبار جانگ...!میدونستم دقیقا کجاست پام رو تا جایی که میشد روی گاز فشار دادم....خواهش میکنم طاقت بیار هی جو هنوز هم داشت التماس میکرد ناگهان صدای جیغش منو دگرگون کرد ینی چی شده خون جلوی چشمام رو گرفته بود هی جو:نمیخوام ازم دورشو ...نه....نمیخوام.....ولم کن..... اومن مرد حریصی بود زبونشو روی صورتم میکشید خیلی شهوتی به بدنم دست میکشید من تقلا میکردم و بهش التماس میکردم ولم کنه ولی اون عوضی ول کن نبود و حتی دوستاشم اونو تشویق میکردن یه دفعه صدای هیون توجهم رو جلب کرد:ولش کن حرومزاده منو به سمت دیوار پرت کرد و به سمت هیون رفت اونا سه نفر بیشتر نبودن هیون از پسشون بر اومد بعد به طرفم اومد کتش رو روی من انداخت بدنم خیلی سرد بود توی بغلش بی هوش شدم هیون خیلی بدنش سرد بود و منم نگرانش بودم اونو بغل کردمو توی ماشینم گذاشتم بعد از این که یه مقدار از راهو طی کردم سرش روی شونه ی من افتاد توقف کردم و چنددقیقه بهش خیره شدم صورتش معصوم به نظر میومد......ولی اینطوری نبود.....اون معصوم نیست.....دوباره اونو روی صندلی نشوندم و حرکت کردم ادرس خونش رو نداشتم واسه همین به ناچار بردمش خونه ی خودم روی تخت گذاشتمش و چندبار صداش کردم تا بیدار بشه اصلا توی صورتم نگاه نمیکرد و همین جوری که سرش پایین بود گفت:ازت ممنونم ... براش لباس اوردم و از اتاق بیرون رفتم تا بتونه لباسش رو عوض کنه......اصلا حالش خوب نبود...به سختی میتونست حرف بزنه هی جو: وقتی بیدار شدم جلوم ایستاده بود خیلی ازش خجالت کشیدم و اصلا توی صورتش نگاه نکردم برام لباس اورد و خودش از اتاق رفت بیرون.منم لباساروپوشیدم به سختی از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون هیون توی اشپزخونه بود اروم به سمت اشپز خونه رفتم:من....من....ازت ممنونم ..... هیون حتی بهم نگاه هم نکرد :کاری نکردم من:....من.....دیگه میرم باعصبانیت به سمتم برگشت و گفت الان ساعت 5 صبحه دوباره میخوای بلایی سرت بیاد فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت: 3:50