یه فرصت 8

ساخت وبلاگ
من:به هر حال من دارم میرم بابت کمکت ممنون و بعد به سمت در رفتم قدم برداشتن برام خیلی سخت بود...سرم گیج میرفت و جلو رو تار میدیدم هیون جلوم ایستاد فریاد زد ببین خودت میخوای ..... هیون: عصبانی بودم و سرش فریاد زدم:ببین خودت میخوای...... که یه دفعه بی حال روی زمین افتاد کنارش نشستم و چند بار صداش کردم ولی جوابم رو نداد دوباره بغلش کردم و گذاشتمش روی تختم ولی وقتی خواستم بیام بیرون چشمم با دستش افتاد.....زخم خیلی عمیقی روی دستش بود..انگار بریده شده بود خیلی دلم براش سوخت روی زخمش رو تمیز کردم و پانسمانش کردم بدنش هنوز سرد بود و خیلی هم عرق کرده بود هی جو: صبح که بیدارشدم کنار تخت روی مبل خوابیده بود ساعت 12 ظهر بود از جام بلند شدم و براش یه نامه نوشتم . روی تخت رو مرتب کردم و نامه رو اونجا گذاشتم بعد از خونه اومدم بیرون. وقتی رسیدم خونه هارا و سوهی اونجا بودن انگار نرفتن مدرسه هارا به طرفم اومد و بغلم کرد:هی جو!!!!حالت خوبه؟صدمه دیدی؟دیشب کجا بودی؟ سوهی با عصبانیت داد زد:یااااااا...میدونی چقدر نگرانت شدیم؟ نمتونستی یه زنگ بهمون بزنی؟ من:ببخشید که نگرانتون کردم بچه ها.....نمیخواستم بگم چی شده بود واسه همین گفتم بعدا صحبت میکنیم و به سمت اتاقم رفتم سوهی :هی جو....دستت.... من:ها؟کو؟به دستم نگاه کردم....خیلی مرتب پانسمان شده بود هارا:چی شده؟چرا دستت رو بستی؟ من:نه چیزی نیست !خورد به دیوارو یکم درد گرفت واسه همین... لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم هنوز سرگیجه داشتم نمیتونستم از پله ها برم بالا هارا:انگار حالت خوب نیست بیا من کمکت میکنم من:نه نه خوبم...خودم میتونم ممنون هنوز دو سه تا پله رو بالا نرفته بودم.نفهمیدم چی شد که داشتم میوفتادم.ولی هارا منو گرفت سوهی:هارا برو لباس بپوش بریم بیمارستان من:نه حالم خوبه سوهی:ساکت باش !هارا بجمب دیگه اونا اماده شدن و با هم رفتیم بیمارستان چند تا ازمایش ازم گرفتن و بعد از یکی دو ساعت دکتر وارد اتاق شد -شوهرتون اینجا نیستن؟ با تعجب بهش نگاه کردم:شوهرم دیگه کیه؟ -مگه ازدواج نکردین؟ من:نه ازدواج نکردم.چطور مگه؟ -اخه شما باردارید....گفت م شاید ..... دنیا روی سرم خراب شده بود باید چیکار میکردم؟هیون حتی چشم دیدن منو نداشت....چجوری بهش بگم ازش باردار شدم؟ با بغض به دکتر نگاه کردم:اقای دکتر...لطفا به دوستام چیزی نگید -باشه چیزی بهشون نمیگم و بعد از اتاق خارج شد وای حالا چه غلتی بکنم؟ از تخت پایین اومدم هنوزم سرم گیج میرفت از اتاق بیرون اودم هارا:چی شد؟دکتر چی گفت؟ من:چیزی...چیزی نگفت...گفت مشکلی ندارم بریم خونه وقتی به خونه رسیدم بدون این که حرفی بزنم رفتم توی اتاقم و شروع کردم به گریه کردن چند روز گذشت باید چیکارمیکردم ؟تصمیم گرفتم به هیون درمورد بچه بگم بهش زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم توی کافی شاپ منتظرم بود روبه روش نشستم هیون:زود بگو کار دارم میخوام برم من:هیون...بیا ازدواج کنم با لحنی که معلوم بود گفت: خوب عزیزم این که مشکلی نیست ماه عسل کجا بریم؟ من:هیون شوخی نمیکنم هیون:دختره ی احمق چی باعث شد به این فکر کنی؟ من:هیون ...من....من.... هیون:تو چی؟ من:من...من باردارم....ازت باردارم هیون جونگ هیون:چی؟منظورت چیه؟ چیزی نگفتم و فقط به صورتش نگاه کردم هیون:حالا از کجا معلوم من پدرش باشم؟ من:منظورت چیه؟ هیون:ینی هر کسی میتونه پدرش باشه من:هیون چی داری میگی؟من یه دختر هر جایی و هرزه نیستم هیون:البته که هستی!حتی اگه یک درصدم اون بچه ی من باشه من نمیخوامش....هر کاری دوس داری باهاش بکن...نه باید بندازیش من:نمیتونم...من میترسم....هیون می این بچه رو میخوام هیون:مگه نمیگی اون بچه ی منه؟من نمیخوامش همین جوری که گریه میکردم گفتم:هیون من بچه ی تورو میخوام هیون از جاش بلند شد و گفت عصر میام دنبالت بریم بچه رو سقط کنیم من:معلومه چی داری میگی؟میگم نمیخوام بندازمش هیون:خفه شو دختره ی هرزه من بچه ای که تو به دنیا بیاریش رو نمیخوام و بعد از اونجا رفت هیون:منم اون بچه رو میخواستم چون واقعا هی جو رو دوس داشتم ولی فکر میکردم هی جو یه دختره هوس بازه ...هیچ وقت نشناختمش نمیخواستم از یه همچین دختری بچه داشته باشم سوار ماشین شدم و سرم رو روی فرمون گذاشتم هی جو رو دیدم که از کافی شاپ با عجله خارج شد شروع کرد به دویدن ینی چی شده؟چرا اینقدر عجله داره؟ تا خونه پشت سرش رفتم توی راه حتی یک ثایه هم مکث نکرد رفت توی خونه و چند دقیقه بعد در حالی که لباساش رو عوض کرده بود از خونه بیرون اومد و سوار ماشین شد....با سرعت خیلی زیادی حرکت کرد و منم دنبالش میرفتم هی جو: توی کافی شاپ همین جوری که به حرفای هیون فکر میکردم موبایلم زنگ خورد ....برادرم بود گفت که بابا تصادف کرده نفهمیدم چجوری از کافی شاپ تا خونه رو دویدم وقتی به خونه رسیدم هارا اونجا بود جریانو براش تعریف کردم و از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم از سئول خارج شدیم....ینی داشت کجا میرفت؟بیشتر از 5 ساعت بود که رانندگی میکردم.خیلی خسته شده بودم ولی هی جو هنوز داشت رانندگی میکرد تا به دائجونگ رسید روبه روی یه بیمارستان توقف کرد وقتی رفتم دخل دیدم پشت شیشه ی ای سیو داره گریه میکنه هی جو: حال بابا خیلی بد بود دکتر داشت معاینش میکرد وقتی بیرون اومد با ترس جلوش ایستادم:دکتر چی شده؟بابام حالش خوبه -میخوام باهات رو راست باشم دخترم.....اون حالش خوب نیست....مطمعن نیستم بتونه..... حرفش و خورد از کنارم رد شد روی زمن افتادم و گریه میکردم ناگهان درد زیادی رو توی شکمم حس کردم نمی تونستم تحملش کنم دستم رو محکم روی شکمم فشار دادم و چشمام رو بستم یون جو کنارم نشست و بغلم کرد :اومدی عزیزم؟دلم برات تنگ شده بود من:اوپا بابا چش شده؟ یون جو:اون خوب میشه عزیزم گریه نکن تو بغلش اروم شدم ولی هنوز دلم درد میکرد هیون: بعد ازاین که دکتر رفت اون افتاد روی زمین و داشت گریه میکرد... ولی بعد دستش رو روی شکمش گذاشت انگار دلش درد گرفته بود خواستم به طرفش برم که یه پسر اومد کنارش و بغلش کرد وهی جو هم اونو بغل کرد ....انگار خیلی وقت بود هم رو میشناختن یه دفعه اون پسره بلند دکتر رو صدا کرد فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 243 تاريخ : يکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت: 3:53