یه فرصت 9

ساخت وبلاگ
دکتر بیاید اینجااون حالش خوب نیست انگار هی جو بی هوش شده بود دکتر اومد و اون پسره هی جو رو بغل کرد با دکتر برد توی یه اتاق من از پشت در بهش نگاه میکردم دکتر اون پسره رو فرستاد داروهای هی جو رو بگیره هی جو به هوش اومده بود دکتر بهش گفت که بارداره اونم گفت که از قبل میدونسته هی جو:دکتر لطفا به برادرم نگید که من باردارم وقتی فهمیدم اون برادرش بوده خیلی ارومتر شدم پرستار از کنارم رد شد و با سرعت به اتاق هی جو رفت -دکتر اقای سون!ایشون .... هی جو :چی شده؟بابام چش شده؟ -متاسفم....ایشون فوت شدن هی جو از تخت بلند شد و سرم رو از دستش بیرون کشید و از اتاق بیرون دوید حتی متوجه ی منم نشد به طرف ای سیو رفت دکتر:خانم سون....خانم سون صبر کنید....وضیت شما خوب نیست هی جو بی توجه به دکتر به سمت ای سیو رفت ملافه رو از روی صورت پدرش کنار زد:بابا بیدار شو.....خواهش میکنم...نباید منو تنها بزاری ...بابا تو رو خدا ببین چجوری دارم بهت التماس میکنم ....بابا من بهت احتیاج دارم نباید بری....قول میدم برگردم خونه...دیگه باهات مخالفت نمی کنم وقتی دیدم اونجوری بیتابی میکنه نتونستم تحمل کنم و رفتم داخل و بغلش کردم نفسش بند اومده بود ....با تعجب بهم نگاه کرد.....:تو ..... تو اینجا چیکار میکنی؟ -مهم نیست دیگه گریه نکن هی جو:برو بیرون....الان اوپا میاد نباید تو رو اینجا ببینه -نباید اینجوری بی تابی کنی لطفا ادامه نده هی جو :به تو چه؟ مگه تو کی هستی؟ اصلا برات مهمه؟اگه من بمیرم هم تو اهمیت نمیدی....برو بیرون...نمیخوام ببینمت هی جو: هیون از اتاق بیرون رفت درد شکمم خیلی زیاد تر شده بود دستم رو روی شکمم گذاشته بودم و گریه میکردم یون جو وارد اتاق شد و منو بغل کرد:خواهر کوچولوی من!گریه نکن کافیه...خودشم بغض کرده بود و به سختی حرف میرد اشکای منو پاک کرد منو از اونجا برد بیرون یه روز گذشت و روز تشریع جنازه بود دیگه حتی نمیتونستم گریه کنم یون جو دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود و بهم کمک میکرد بتونم راه برم بعد از مراسم با یون جو به خونه برگشتم رفتم توی اتاقم...همه چی مثل قبل بود حتی در کمد ها هم باز بودن یون جو هم اومد پیشم من:اوپا...! بعد از این که رفتم چی شد؟ یون جو:بابا خیلی دنبالت گشت ولی نتونست پیدات کنه ...همش خودش رو سرزنش میکرد که میخواسته به اون کار مجبورت کنه.هروز تو اتاقت میومد و ساعت ها اینجا روی تختت مینشست گاهی که از لای در بهش نگاه میکردم میدیدم داره گریه میکنه دوباره اشکام سرازیر شدن: کاش نرفته بودم....کاش با اون پسره ازدواج میکرم...من خیلی احمقم....کاش یه فرصت دیگه بهم داده میشد یون جو:تو چیکار میکنی؟بر میگردی سئول؟ من:اره فردا بر میگردم...تو هم باهام میای؟ یون جو:نه عزیزم!من باید بمونم...تو چیزی میخوری؟ من:نه میخوام بخوابم یون جو:باشه پس من میرم بیرون اوپا رفت بیرون و منم روی تخت دراز کشیدم...هنوز داشتم گریه میکردم..اونقدر گریه کردم که خوابم برد صبح با صدای موبایلم بیدار شدم الو؟منم سوهی...! عزیزم حالت خوبه؟کی برمیگردی؟امتحانا ی ترم داره شروع میشه من:همین امروز بر میگردم سوهی:حال پدرت بهتره؟ من:بعدا برات تعریف میکنم قطع کردم و از اتاق بیرون اومدم یون جو هنوز خواب بود صبحانه رو حاضر کردم و صداش کردم بعد از خوردن صبحانه بهش گفت میخوام وسایلم رو جمع کنم بهم لبخند زد و به سمت اتاقم رفتم بعد از این که سوییچ ماشین و کیفم رو برداشتم و خواستم بیام بیرون چشمم به عکسامون افتاد که روی میز بودن ..یه جعبه برداشتم و همه چی رو توش گذاشتم از اتاقم بیرون اومدم روبه روی اتاق بابا ایستادم وسایل رو روی زمین گذاشتم و رفتم داخل همه جا مرتب بود...درست مثل همیشه به کتابای بابام دستی کشیدم لبخند سردی زدم و روی صندلی بابا نشستم.....یاد بچگی هام افتادم همیشه تکالیف مدرسه رو روی میز بابا انجام میدادم بابا روی صندلیش مینشست کاراش رو انجام میداد و منم روی میزش تکالیفم رو مینوشتم از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون اوپا روی مبل نشسته بود جلوش ایستادم و گفتم:دارم میرم اوپا به صورتم نگاه کرد و محکم بغلم کرد:موفق باشی خواهر کوچولو...مواضب خودت باش دلم نمیخواست تنهاش بزارم:نمیشه باهام بیای؟ اوپا:پس شرکت چی؟و همین طور بقیه ی چیزا! ولی قول میدم زود به زود بیام پیشت با این حرفش یه کم خیالم راحت شد ازش خدافظی کردمو سوار ماشین شدم ساعت 4:30 بعد از ظهر رسیدم سئول در خونه رو باز کردم و رفتم داخل هارا:اومدی عزیزم بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن هارا:چی شده قربونت برم؟بابات خوبه؟ من:هارا:بابام منو تنها گذاشت هارا:متاسفم عزیزم ...حالا دیگه گریه نکن.... از بغلش اومدم بیرون واشکام رو پاک کردم:راستی سوهی کجاست؟خونه نیست؟ هارا:نه با دوست پسرش قرار داشت من:باشه....من میرم بالا استراحت کنم هارا:فردا با ما میای مدرسه؟ یادم به حرف هیون افتاد که گفت گفته بود میخواد بچه رو سقط کنه...ترسیدم تنهایی خونه بمونم:اره میام هارا:امتحان ریاضی داریم من:باشه میرم بالا رفتم بالا و وسایلم رو توی اتاقم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم....تا کم کم خوابم برد ساعت 2 صبح بود که از خواب بیدار شدم و بعد از این که صورتم رو شستم کتاب ریاضی رو باز کردم و مشعول خوندن شدم هوا دیگه روشن شده بود و منم سه دور ریاضی رو خونده بودم از اتاق بیرون اومدم انگار هارا و سوهی هنوز خواب بودن(خوش به حالش من که یه دور میزنم ریاضی رو از هوش میرم چجوری سه با دوره کرده؟؟؟) وارد اشپزخونه شدم ومشغول درست کردن صبحانه شدم ساعت 6:30 بود هارا و سوهی هم بیدار شدن و اومدن پایین من:سلام دخترا بیدار شدین؟ سوهی:سلام...تو حالت خوبه؟ من:اره خوبم ...بشینید میخوام یه چیزی رو بهتون بگم سوهی:بخاطر پدرت متاسفم من:ممنونم سوهی:خوب راستش منم میخوام یه چیزی بهتون بگم سر میز نشستیم من:سوهی اول تو بگو سوهی:خوب ...راستش....من....مطمعن نیست بخوام بگم هارا:سوهی بگو دیگه.چی شده؟ من:اره سوهی بگو سوهی:هی جو اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی از دستم عصبانی نشی؟ من:اره قول میدم سوهی:من...من با کیوجونگ.....دوستم....راستش دوسش دارم...متاسفم هی جو فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 135 تاريخ : يکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت: 3:54