یه فرصت 10

ساخت وبلاگ
من:هــــــــــی!چرا متاسفی؟واقعا براتون خوشحالم سوهی:جدی میگی؟ینی ازم ناراحت نشدی؟ من:دیونه شدی؟معلومه که نه سوهی از جاش بلند شد و کنار من اومد و منو بغل کرد :اونیییییییییییی خیلی دوست دارم هارا:خوب هی جو تو چی میخواستی بگی؟ من:راستش میدونم بعد از شنیدن این موضوع چجوری درموردم فکر میکنید بچه ها هارا:چی شده؟ سوهی:داری مارو میترسونی من:راستش...من....من....با...باردارم هارا:چییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟ سوهی:شوخیش هم زشته من:شوخی نکردم...جدی گفتم هارا:سرتو بیار بالا ببینم بهشون نگاه کردم خیلی تعجب زده بودن سوهی:کیه؟پدر بچه رو میگم من:هیون جونگ پدرشه هارا:منظورت کیم هیون جونگه؟لیدر دابل اس؟ من:اره...اره خودش سوهی:اون میدونه؟ من:اره ولی بچه رو نمیخواد گفت بندازمش هارا:چی؟اون فقط به فکر خودشه به فکر شهرتش...!اون اصلا میدونه سقط بچه چه دردی داره؟ سوهی:دوباره باهاش حرف بزن.بگو که بچه رو نگه میداری من:اگه اون نخوادش چجوری نگهش دارم؟ هارا:چی داری میگی؟ینی میخوای بچت رو بکشی؟ گریم گرفته بود:نه من نمیخوام بندازمش.من بچم رو دوس دارم ...بچه ای که مال هیون جونگ باشه...میخوام توی وجودم رشد کنه سوهی:خوبه که این تصمیم رو گرفتی ساعت نزدیک 7 بود من:امروز کلاس ساعت چنده؟ هارا:9 هنوز دوساعت مونده من:پس میرم با هیون حرف بزنم و بعد کیفم رو برداشتم از خونه اومدم بیرون بهش زنگ زدم:الو ؟منم هیون:چیکار دای این موقع صبح زنگ زدی؟من خواب بودم من:من توی سئولم میخوام ببینمت هیون:ای بابا تو ول کن من نیستی؟ من:تا 15 دقیقه ی دیگه جلوی خونتونم وبدون شنیدن جوابش قطع کردم وقتی به خونش رسیدم به موبایلش زنگ زدم :بیا بیرون از خونه اومد بیرون و توی ماشین نشست:خوب بگو من:میدونم که ازم منتفری ولی من دوست داشتم....نمیخوام بچم رو بکشم...دیگه بهت التماس نمیکنم که پیشم بمونی و باهام باشی هیون:خوب پس میریم بچه رو میندازیم من:دیگه این حرفو نزن....من پاپیچ تو نمیشم....نمیخوام پایبندت کنم....به کسی نمیگم که پدر بچه تویی هیون:دارم بهت میگم بچه رو نمیخوام..نمیفهمی؟ داد زدم:دهنتو ببند من بچه رو به دنیا میارم....وتوانایی بزرگ کردنش رو هم دارم هیون:من نمیخوام به دنیا بیاریش من:از ماشین پیاده شو...باید برم مدرسه هیون:هنوز حرفم تموم نشده من:ولی حرف من تموم شده...من هنوزم عاشقتم...برای اخرن بار دارم اینو بهت میگم.....تو هیچ حسی به من نداری؟ هیچ جوابی بهم نداد من:من تورو دوس دارم و بچه ای که مال توئه رو میخوام بازم هیچ جوابی نداد من:پیاده شو باید برم مدرسه بدون این که چیزه بگه پیاده شد و منم به سمت مدرسه رفتم امتحان رو که دادیم با هارا و سوهی برگشتم خونه یک هفته بعد هیون: وقتی به صورتش نگاه کردم خیلی رنگ پریده بود زیرچشمش گود بود انگار خیلی گریه کرده بود...اصلا احساس خوبی نداشتم که باهاش اونطوری حرف زدم گفت میخواد بچه رونگهداره وقتی مخالفت کردم سرم داد کشید که دهنم رو ببندم.اولین باری بود که اینجوری باهام حرف میزد....وقتی ازم پرسید که حسی بهش دارم یا نه نتونستم جواب بدم...من عاشقش شده بودم و نتونستم بهش دروغ بگم ...واسه همین ساکت موندم هیون شاید اون اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست...چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم و موافقتم رو برای نگهداشتن بچه بهش بگم ولی جواب نمیداد چند بار بهش زنگ زدم ولی جواب نداد با خودم گفتم حتما موبایلش رو سایلنته و تصمیم گرفتم بعدا دوباره بهش زنگ بزنم هی جو : وقتی به مدرسه رسیدم هارا و سوهی جلوی در منتظرم بودن ماشین رو پارک کردم و رفتم سمتشون با هم رفتیم سر کلاس و معلم برگه هارو توضیع کرد...مثل همیشه بعد از این که رو برگه ی خودم جوابا رو نوشتم برگم رو با هارا عوض کردم و اونم با برگه ی سوهی عوضش کرد تانیا هم با تقلید از ما خواست برگش رو با دوستش عوض کنه که معلم فهمید و برگش رو گرفت و اونا از جلسه بیرون کرد وقتی برگه هامون رو دادیم و از سالن امتحان اومدیم بیرون تانیا و دوستش جلوی مارو گرفتن تانیا:میخوام باهات حرف بزنم من:بچه ها شما برید منم میام سوهی و هارا از پله ها رفتن پایین و اونجا مشغول حرف زدن با دونفر دیگه شدن من:زود بگو کار دارم میخوام برم(ک ک ک ک ک.!جمله ی هیون بودا) تانیا:من به مدیر میگم شما سه تا سر همه ی امتحانا برگه هاتون رو عوض میکنید من:مگه تو خودت هم سعی نداشتی همین کارو انجام بدی؟ تانیا:به هر حال من بهش میگم...میخوام ببینم چه واکنشی نشون میده وقتی اینو بفهمه من:تو عرضه نداری تقلب کنی به ما چه؟میخوای تلافی رو سر من دربیاری؟ و اینجوری شد که با هم درگیر شدیم تانیا:دختره ی پرو بی کی میگی بی عرضه هان؟ من:خوب معلومه به تو! تانیا نشونت میدم....و بعد منو هل داد از اونجایی که درست لبه ی پله ها ایستاده بودم سر خوردم و افتادم پاایین هارا و سوهی سراسیمه اومدن کنارم خون ریزی شدیدی داشتم و دردم هم زیاد بود هارا:هی جو!هی جو حالت خوبه؟ من:نه...نه...اصلا خوب نیستم....خیلی درد دارم سوهی از جاش بلند شد و یه کشیده ی محکم به تانیا که کنارمون ایستاده بود زد هارا:سوهی باید برسونیمش بیمارستان من دیگه چیزی نفهمیدم...! فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 208 تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت: 2:57