یه فرصت 11

ساخت وبلاگ
هارا:سوهی باید برسونیمش بیمارستان من دیگه چیزی نفهمیدم...! هیون: توی خونه مشغول تمیز کردن گیتارم بودم که موبایلم زنگ خورد:شماره ی ناشناس؟ینی کیه؟حتما دوباره یکی از فن ها شمارمو پیدا کرده :الو.....؟الو.........؟ هیون:بله ؟بفرمایید صداش گرفته بود انگار داشت گریه میکرد:چرا چیزی نمی گید؟مشکلی وجود داره؟ -شما...شما کیم هیون جونگ هستید؟ من:بله من هیون جونگ هستم -من چا هارا هستم....دوست...دوست سون هی جو من:هی جو؟چی شده؟اتفاقی افتاده؟ برید بریده گفت:اون...حالش اصلا خوب نیست ما توی بیمارستانیم...میشه لطفا بیاید؟خواهش میکنم اون توی بد وضعیتیه....بهتون احتیاج داره من:بیمارستان؟کدوم بیمارستان؟ -بیمارستان مرکزی نفهمیدم چجوری از خونه بیام بیرون ....خیلی سریع خونه رو ترک کردم و به سمت بیمارستان رفتم من:ببخشید....!یه دختر به اسم سون هی جو توی این بیمارستانه؟ -صبر کنید چک کنم....بله اتاق 210 راهروی سمت چپ وقتی جلوی اتاق هی جو رسیدم دو نفر اونجا بودن جلو رفتم و پرسیدم:شما با من تماس گرفتید؟ یکیشون همونطور که گریه میکرد گفت:بله من هارا هستم من باهاتون تماس گرفتم من:هی جو کجاست؟ دختری که پیش هارا ایستاده بود با خشم بهش گفت:چا هارا! کی به این پسره زنگ زدی؟چرا گفتی بیاد؟ هارا:اون باید پیشش باشه -چرا؟اون که هی جو براش مهم نبود..........!حالا هم که کلا راحت شد بعد به طرف من برگشت و گفت:اقای محترم همونطوری که میخواستی بچه ی هی جو از بین رفت و دکتر هم گفته بارداری مجدد براش خیلی خطر ناکه...حالا خیالت راحت شد؟میتونی مثل قبل با دخترای جور واجور شبت رو صبح کنی اشک توی چشمم جمع شد:منظورت چیه که بچه از بین رفته؟ -چیه؟میخوای بگی ناراحتی؟ من:خفه شو و بعد به سمت اتاقی رفتم که هی جو توش بستری بود.. بادیدن من روش رو برگردوند هی جو:چرا اومدی؟میخواستی ببینی چجورس نابود میشم؟ من:هی جو...هی جو...من... -از این جا برو...همون طور که تو میخواستی اگه دوباره جایی دیدمت طوری رفتار میکنم انگار نمیشناسمت من:هی جو..چی داری میگی؟ -نمیخوای بری؟ پس من میرم از جاش بلند شد...انگار خیلی درد داشت چون به محض بلند شدن روی زمین افتاد سریع به طرفش دویدم و بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت اشکاش رو پاک کرد:ممنونم ولی نیازی به ترحمت ندارم.برو بیرون همین موقع دوستش وارد اتاق شد هی جو:سوهی بهش بگو بره نمیخوام اینجا باشه از اون جا اومدم بیرون و رفتم توی حیاط بیمارستان و روی نیمکت نشستم داشتم به هی جو فکر میکردم که گرمی دستی رو روی شونه هام احساس کردم هارا بود:میشه بشینم؟ کمی اونطرف تر رفتم تا بتونه بشینه:چطور....چطور این اتفاق افتاد؟ هارا:بعد از امتحان با تانیا یکی از هم کلاسی هامون بحثش شد و اونم هی جو رو از پله ها هل داد من:چی؟هلش داد؟ هارا:این براش خیلی سخته...اون واقعا بچش رو دوست داشت حتی براش لباس هم خریده بود نمیدونم چجوری میخواد تحمل کنه...خیلی گریه کرد .... میشه لطفا بهش کمک کنی فراموش کنه؟ من:اون نمیخواد منو ببینه! هارا:چیزی که بیشتر از این اذیتم میکنه اینه که تانیا بعد از این که دید هی جو توی اون حاله پوزخندی بهش زد و بعد هم لگد محکمی به شکمش....شاید همین باعث شد بچش رو از دست بده خیلی عصبانی بودم بدون این که چیزی بگم از جام بلند شدم و به طرف دبیرستانی رفتم که هی جو اونجا درس میخوند توی سالن بلند داد زدم:تانیا کیه؟ همه ی دخترا جیغ میزدن و دورم جمع شده بودن .....یه دختر اومد جلو و با عشوه ی خاصی گفت:منم اوپا....من تانیام....چیزی شده؟ دستش رو کشیدم و با خودم بردم یه گوشه ی خلوت و به سمت دیوار پرتابش کردم -اوپا چی شده؟این چه طرز ابراز احساساته؟میدونم خیلی متفاوتی ولی اگه بهم علاقه داری باید درست بهم بگی حرفش بیشتر عصبیم کرد کشیده ی محکمی به صورتش زدم:ابراز احساسات؟خفه شو احمق -چی شده اوپا چرا اینکارو میکنی؟ داد زدم:دختره ی روانی!تو بچه ی منو کشتی و حالا میپرسی چی شده؟ تو بچه ی منو از بین بردی و باعث شدی دختری که عاشقشم حالش اینقدر بد باشه -بچه ی تو؟ من چیکار به بچه ی تو داشتم؟اشتباه گرفتی فکش رو محکم گرفتم و گفتم: به چه جراتی هی جو رو هل دادی احمق؟ -هی جو...نمیخوای بگی ....اون....از تو باردار بود....؟؟؟؟؟یاااااااا چه خبر باحالی اگه یه نفر...فقط یه نفر این قضیه رو بفهمه خودم خفت میکنم فهمیدی؟ وبعد ازش دور شدم.... توی ماشین نشستم و اشکام بی اختیار سرازیر شدن یادم به حرف های هی جو افتاد.....! (((:من تورو دوس دارم و بچه ای که مال توئه رو میخوام :ولی حرف من تموم شده...من هنوزم عاشقتم...برای اخرین بار دارم اینو بهت میگم.....تو هیچ حسی به من نداری؟ :دهنتو ببند من بچه رو به دنیا میارم....وتوانایی بزرگ کردنش رو هم دارم :دیگه این حرفو نزن....من پاپیچ تو نمیشم....نمیخوام پایبندت کنم....به کسی نمیگم که پدر بچه تویی ))) به هارا زنگ زدم:سلام منم هارا:سلام چیزی شده؟ من:هی جو حالش چطوره؟ هارا:بعد از این که دکتر بهش سرم زد اروم تر شد و الانم خوابیده من:لطفا هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده هارا:پس فردا مرخص میشه من:باشه..!ممنون . بعد قطع کردم روی تخت دراز کشیدم . خوابم برد صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم:الو..؟بله؟ هارا:هی جو...اون توی اتاقش نیست...معلوم نیست کجا رفته انگار برق ازم رد شد از جام پریدم:چی؟توی اتاقش نیست؟ هارا:درسته .....سوهی و دوس پسرش رفتن دنبالش بگردن شما نمیدونید ممکنه کجا باشه؟ من:نه ولی میرم دنبالش لباسم رو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون چند ساعت بود که توی خیابونا دنبالش میگشتم دیگه شب شده بود در حین گشتن یه ماشین شبیه ماشین هی جو دیدم روبه روی یه بار از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینش رفتم جلو نبود و منم فکر کردم که اشتباه فکر کردم این مااشین هی جوئه خواستم برم که متوجه شدم هی جو روی صندلی عقب نشسته خوب که بهش فکر کردم یادم اومد که اون شب دقیقا همینجا با هم بودیم توی ماشین کنارش نشستم داشت گریه میکرد انگار مست بود بهم زل زد و گفت:چرا اومدی؟نمیخوام ببینمت سرش داد زدم:روانی!میدونی چند ساعته دارم دنبالت میگردم؟ خیلی معصومانه بهم نگاه کرد:دنبالم گشتی؟چرا؟مگه برات ارزش دارم؟ برو....برو... بغلش کردم و گفتم:معلومه برام ارزش داری....خیلی برام مهمی....خواهش میکنم اینجوری گریه نکن یه چیزای از اون شب یادم اومد:هی جو درحالی که خودش گریه میکرد اشکای منو پاک کرد و گفت :نمیتونم این طوری نگات کنم تو دیگه گریه نکن من اونو به صندلی چسبوندم و بوسیدمش همین طور که سرش توی بغلم بود گفت:به خدا من هوس باز نیستم...هرزه نیستم...اون شب بخاطر هوس باهات نبودم...من عاشقت شده بودم از بغلم جداش کردم و سرم رو به صورتش نزدیک کردم:میدونم!همه چیز رو میدونم بعد اروم بوسیدمش ولی اون خودش رو ازم جدا کرد و در حالت مستی گفت:چیه ؟میخوای حالا که مستم ازم سوء استفاده کنی و بعد هم بندازیش گردن من؟ من:نه...نمیخوام این کارو بکنم هی جو: بهم گفت نمیخواد ازم سوء استفاده کنه و دوباره لبش رو روی لبهام گذاشت .....دستام رو روی صورتش گذاشتم و همراهیش کردم بعد از یکی دو دقیقه ازم جدا شد و توی چشمام نگاه کرد:هی جو...!بیا ازدواج کنیم من:چی داری میگی؟چرا الان؟من دیگه نمیتونم بچه دار بشم هیون:برام مهم نیست..میخوام باهات ازدواج کنم فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 99 تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت: 2:58