باورم کن 10 پارت 1

ساخت وبلاگ
قسمت دهم/نقشه ی ته یونگ/ پارت اول از زبان تاهیان: کیوجونگ با لحنی که شاید داشت ترحم میکرد گفت:میخوای با هیون جونگ بیای؟ته یونگ و مین سو با منو جونگ مین میان...تو هم با هیون جونگ بیا -نه ممنون!من تنهایی راحت ترم و تماس رو قطع کردم...داشتم میرفتم به سمت ماشین ....اون دوتا خیلی خوشکل شده بودن....تنهایی تو ماشین نشسته بودم و به اهنگ گوش میکردم که ته یونگ اومد تو ماشین کنارم نشست....بدون این که نگاش کنم گفتم:چی میخوای چرا اومدی؟ ته یونگ:تاهیان من واقعا بخاطر امروز معذرت میخوام نمیخواستم بزنم تو گوشت -حرفتو زدی؟برو دیگه الانه که کیوجونگ بیاد ته یونگ:تو چرا نمیخوای بهم بگی داری چیکار میکنی؟؟؟ -چون دلیلی نمیبینم بهت بگم ته یونگ:چی؟دلیلی نمیبینی؟ -دلیلی نمیبینم....کیوجونگ اومد....مین سو داره صدات میکنه برو از ماشین پیاده شد و به سمت کیوجونگ رفت کیو جلوی ماشینم اومد ومنم پیاده شدم:سلام کیوجونگ شی! کیو:سلام ...خوب بریم؟ -بله البته...بریم سوار ماشین شدم اونا هم سوار شدن...وقتی به سالن برگزاری مهمونی رسیدیم خیلی شلوغ بود حتی دخترای کارا هم اونجا بودن....یونگی و هیونگ که مارو دیدن به طرفمون اومدن و هیون هم بعد از اونا اومد....گیوری خودشو چسبونده بود به هیون و یه ثانیه هم تنهاش نمیزاشت -چچچچچچ اونوقت میگه همراه نداره.... هیون:سلام..پس بالاخره اومدید؟ -بله...اومدیم گیوری:اوپا معرفی نمیکنی؟ هیون نگاه پر معنایی بهم کرد و گفت:از دوستامون هستن جونگی:من میخوام یه چیزیو اعلام کنم.... هممون با تعجب بهش نگاه کردیم جونگی:من و لی مین سو با همیم.... چشمام چهارتا شد:با...با همید؟ مین سو به من نگاه کرد و از ترس پشت ته یونگ پنهان شد گیوری:چیییییییی؟ جونگی:این دوست دخترمه...کجاش اینقدر عجیب بود؟ گیوری:نه فقط شوکه شدم جونگی:نشو!بعد دستشو دور گرد مین سو انداخت:بریم عزیزم مین سو از خجالت سرخ شده بود و چیزی نمیگفت منم که هنوز تو شک بودم با صدای هیونگ به خودم اومدم:تاهیان شی!حالتون خوبه؟ -خو...خوبم هیون:انگار همراه نداری!تنهایی؟ -تنها؟ نه خیر من..... یه دفعه متوجه شدم خانم جانگ و عجوج مجوج هم اونجا هستن! ته یونگو اون اطراف ندیدم با اشفتگی از کیو پرسیدم:ته یون؟اون کجاست؟ کیو:گفت میره دستشوییی -ازز کدوم طرف رفت؟ با دستش جهت مخالف جهتی که اونا ایستاده بودنو نشون داد یه کم خیالم راحت شد و دیگه چیزی نپرسیدم گیوری:هیون اوپاااااااا من میرم پیش جییونگ بهش بگم بیاد اینطرف هیون:باشه عزیزم برو گیوری رفت و منم داشتم به اونایی که میرقصیدن نگاه میکردم که امد کنارم نشست:امشب چقدر خوشکل شدی!!! -ممنون! هیون:میخوای برقصیم؟ -نه.... هیون:ول من میخوام برقصم -الان نام گیوری میاد برو باهاش برقص هیون:اون حالا نمیاد...درضمن تو که اینطوری تیپ زدی حتما باید برقصی دستشو به سمتم گرفت...نفهمیدم چی شد که دستمو تو دستش گذاشتم و از جام بلند شدم....با هم رفتیم وسط کیو و ته یونگ هم داشتن میرقصیدن خیلی بهش نزدیک شده بودم..هرم نفسهاش به صورتم میخورد ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود و استرس داشتم ولی به روی خودم نیاوردم بالاخره اهنگ تموم شد و رفتیم ایستادیم کنار بقیه یونگی:تاهیان شی...!خیلی خوب میرقصی -ممنونم.... گیوری با حرص بهم نگاه میکرد کیو و ته یونگ هم اومدن پیش ما جی یونگ به طرف کیو رفت و ته یونگ رو کنار زد و خودش کیو رو بغل کرد....به صورت ته یونگ نگاه کردم....الان به وضو میتونستم عشقش به کیوجونگ رو ببینم میدیدم چقدر داره بهش سخت میگذره ولی اونم مثه من خیلی مغرور بود و اجازه نداد اشکاش سرازیر بشه....فقط با بغض یه کم اون طرف تر رفت و نزدیک من ایستاد....وقتی دیدم ناراحته دلم شکست تمام اتفاقای امروزو فراموش کردمو دستشو گرفتم اروم جوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم:حالت خوبه؟ لبخندی بهم زد و گفت:اره خوبم....الان دیگه وقتشه بعد بلند گفت:ببخشید من حالم زیاد خوب نیست...میرم خونه کیو:ته یونگ شی!چی شده؟چرا حالتون خوب نیست؟ ته یونگ:چیز مهمی نیست فقط به یه کم هوای تازه احتیاج دارم تاهیان میشه سوییچ ماشینو بهم بدی؟ -بیا بگیرش...الان میخوای بری؟ ته یونگ:اره....کیوجونگ شی میشه لطفا خواهرمو برسونید؟ کیو:بله البته ته یونگ:پس من دیگه میرم خدافظ برام عجیب بود فکر میکردم امشب میخواد یه بلایی سر اون زن و بچه هاش بیاره ولی به این زودی میخواد بره؟ اون رفت و ما دوباره مشغول حرف زدن شدیم ساعت5/1 بود که متوجه شدیم خیلی از افراد دور هم جمع شدن ما هم رفتیم ببینیم چی شده...چیزی که دیدم باعث شد سر جام خشک بشم اون زنه روی دست پسرش داشت خون بالا میاورد خیلی طول نکشید که امبولانس اومد و اونو به بیمارستان بردن....منو مین سو با این که خیلی ترسیده بودیم ولی اصلا ضایع بازی در نیاوردیم.... وقتی برگشتیم خونه ته یونگ جلوی تی وی نشسته بود بهش نزدیک شدم و با تردید پرسیدم:کار...کار تو نبود مگه نه؟بگو که تو این کارو نکردی!!! در نهایت ریلکسی گفت:پس اون کیکو خورد؟خوبه!منخستم میرم بخوابم مین سو:اونی!تو چیکار کردی؟ ته یونگ:هیچی!!!!فقط اگه خوش شانس باشم از شر یکیشون خلاص میشیم ترسی همه ی وجودمو گرفته بود:ته یونگ! نگاه مهربونشو به سمتم برگردوند و بهم لبخند زد:چیزی نیست....اتفاقی نمی افته بچه ها شماها فقط ریلکس باشید....انگار نه انگار چیزی میدونید مین سو که گریش گرفته بود روی زمین نشست:من میترسم....خیلی میترسم ته یونگ هم کنارش نشست و اشکاشو پاک کرد:خواهش میکنم....شماها باید قوی باشید...من این بازی رو شروع کردم و تا اخرشم میرم -ته یونگ امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی! ته یونگ:میدونم خواهر...خیلی خوب میدونم...خواست بره تو اتاق که تلفن زنگ خورد خواستم به سمت تلفن برم که گفت خودش جواب میده.....زودتر از من خودشو به تلفن رسوند ته یونگ:الو؟بله....واقعا؟این خیلی خوبه....بابت کمکتون ممنونم باشه خدافظ -ته یونگ کی بود؟چی بهت گفت؟زود باش بهم بگو مین سو:دونوآآآ خواهش میکنم....چی بهت گفت؟ ته یونگ که انگار ترسی تو دلش رخنه کرده بود قطر اشکی از گوشه ی چشمش فرود اومد:مـُ...مُرده...گفت مرده...من کشتمشش...من بعد بلند خندید :من...مننننننننن...من اون عوضی رو کشتم بعد روی زمین نشست و اشکاش جاری شد و اروم گفت:من کشتمش کنارش نشستم مین سو هم همینطور اشکای ما هم جاری شد مین سو:اونی...دونوآآآآ حالا باید چیکار کنیم؟ دست و پاش میلرزید و بدنش سرد بود فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 127 تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت: 3:02