قسمت دهم/پارت دوم
ته یونگ از زمین بلند شد و با قدم های سنگین به سمت اتاق رفت
-مین سو تنهاش نذار....برو پیشش من باید برم بیرون
مین سو:اونی کجا میخوای بری این موقع شب؟ساعت 2 و نیمه
-واجبه باید برم ...تو فقط ته یونگو تنها نذار
اینو گفتم و از خونه بیرون اومدم....برف شدیدی میبارید سوار ماشین شدم و به سمت ویلا حرکت کردم نزدیک به نیم ساعت رانندگی کردم تا به اونجا رسیدم صورتمو با کلاه سویشرتم پوشوندم و رفتم داخل...تقریبا اخرای راهروی اصلی بودم که یکی از نگهبانا بازومو گرفت
نگهبان:کی هستی؟زود باش صورتتو نشون بده
کلاه تقریبا بیشتر صورتمو گرفته بود اروم بالا اوردمش تا صورتمو ببینه...همین که منو شناخت تعظیمی کردو راهو برام باز کرد....
-اقای شین کجا هستن؟
-انتهای راهرو اتاق سمت چپ
-اون کسی که قرار بود دزدیده بشه؟
-بله خانم اونم همونجاست.
به راه افتادم:هنوز بی هوشه؟
یه کم عقب تر از من راه میرفت:بله همینطوره
-نمیدونی اون کیه؟
-خیر!فکر میکنم ادم معروفی باشه....چون چند بار توی تلوزیون دیدمش
-که این طور!
روبه روی در رسیدیم....در زدمو وارد شدم اقای شین پشت به من روی صندلی نشسته بود و از پنجره بیرونو نگاه میکرد بعد از احترام گذاشتن گفتم:سلام قربان
به سمتم برگشت و از جاش بلند شد:تاهیان!خوبه که اومدی....من خستم میرم استراحت کنم تو مراقبش باش
-متوجه شدم قربان
دستشو روی شونم زد از اتاق بیرون رفت ولی نگهبان هنوزم اونجا وایساده بود و بِروبِر منو نگاه میکرد
-میخوای همونجا وایسی یا میری بیرون؟
-منو ببخشید...من باید اینجا باشم
-واقعا؟باشه خوب پس بشین چرا مثه مجسمه وایسادی؟
-نمیتونم بشینم
-اااااااااه منو معذب میکنی...بگیر بشین
-ولی من نباید
این دفعه جیغ زدم:بگیر بشین خبر مرگت
همونجا سر جاش نشست و با بهت بهم خیره شد منم مشغول بازی کردن با موبایلم شدم
نزدیک 20 دقیقه بود که داشتم با موبایلم ور میرفتم که متوجه شدم به هوش اومده و داره سعی میکنه کیسه ای رو که روی سرش کشیده بودن رو بزنه کنار
با تقلا گفت:من...من کجام...چرا صورتمو پوشوندید؟
این صدا....برام خیلی اشنا بود ولی بهش اهمیتی ندادم و دوباره کلاهم رو انداختم رو سرم و به نگهبان اشاره کردم تا اونو از صورتش برداره و اونم این کارو کردپشتم بهش بود
-تو کی هستی؟چرا منو اوردی اینجا؟....با تو ام تو کی هستی؟
همونطور که پشتم بهش بود گفتم:بسه دیگه سرم رفت....چقدر حرف میزنی؟ینی نمیدونی ........
یه دفعه برگشتم و با دیدن قیافش خشکم زد...البته اون منو نمیدید باورم نمیشد اون باشه ولی یه جوری رفتار کردم که نگهبان متوجه نشه
-ینی نمیدونی که الان دزدیده شدی اقا پسر؟
با تعجب گفت:هرومزاده واسه چی منو اوردی اینجا؟
-هی!بهتره مراقب حرف زدنت باشی وگرنه گردنتو میشکنم
بعد به طرف نگهبان برگشتم:هی تو...برو یه چیزی بیار بخوره چند ساعته بیهوش بوده...اون نباید اسیب ببینه ما به زنده ی اون احتیاج داریم
نگهبان :ولی من باید اینجا باشم
-داری سرپیچی میکنی؟زود برو و یه خوراکی واسش بیار
-بله متوجه شدم خانم لی
همین که از اتاق رفت بیرون پشت در گوش وایسادم...وقتی مطمعن شدم از راهروی اول رد شده برگشتم پیش هیون و کلتم رو روی زمین کنارش گذاشتم...میدونستم اون نگهبانه ادم وراجیه و حتما یه ساعت با اشپز حرف میزنه
داستای هیونو باز کردم و کمکش کردم بلند بشه
اون که از تعحب شاخ در اورده بود گفت:تو.....تو ی هستی؟
-نیازی نیست بدونی....بعد پنجره رو باز کردم و بهش اشاره کردم:همین الان باید فرار کنی....
اون اتاق طبقه ی دوم بود و یه مرده داشت توی محوطه رژه میرفت
-وایسا وایسا....بعد سرمو از پنجره بیرون کردم:اجوشییییییی!اجوشییییییییی
-خانم لی...اتفاقی افتاده؟
-میشه چند تا تیر برام بیارید؟تیر هام تموم شده
-من باید اینجا باشم
-اجوشی من هستم...تا برگردید حواسم به همه چی هست
-باشه الان میارم
وقتی وارد خونه شد دست هیونو گرفتم:بدو زود باش دیگه....
هیون:ولی تو کی هستی؟
-همه چیزو بهت توضیح میدم...ولی الان نه حالا برو تا اون خپل برنگشته
از پنجره رفت پایین که اروم صداش کردم:هیون جونگ...اینو بگیر
سوییچ ماشینمو بهش دادم:اونجا توی اون کوچهه پارکش کردم
با یه کم مکث به سمت ماشینم دوید....وقتی سوار ماشین شد و حرکت کرد تفنگ رو برداشتم و یه تیر توی بازوم زدم و تفنگ رو یه کم اونطرف تر پرتش کردم
چند تا از نگهبانا دویدن داخل
-خانم لی....خانم لی حالتون خوبه؟
-خوبم...خوبم...اون فرار کرد برید دنبالش.....اون نگهبانی که فرستاده بودمش دنبال نخود سیاه اومد و پشت سرش هم اقای شین
با غضب بهش نگاه کردم:کدوم گوری بودی؟فرستادمت غذا براش بیاری....داشتی چه غلتی میکردی که اینقدر طول کشید؟((عجباااااااااا ))
اقای شین:تاهیان چی شده؟ چطور فرار کرد...چجوری زخمی شدی؟
-دست...دستاشو باز کردم...تا...تا وقتی غذا اورد بهش غذا بدم....ولی...یه..یه دفعه اصلحه رو که به کمرم...بود....رو برداشت...دنبالش دویدم که بهم...بهم شلیک کرد
دیگه نفهمیدم چی شد...وقتی چشمامو باز کردم اقای شین و یه دکتر با چند تا از نگهبانا بالای سرم بودن
اقای شین:تاهیان بیدار شدی؟حالت خوبه؟
-بله قربان...خوبم...من چه مدته که بی هوشم؟
دکتر:دو روزه
-چییییییییی ینی من دو روزه خونه نرفتم؟
اقای شین:نه....
سعی کردم از جام بلند بشم که اقای شین شونه هامو گرفت و منو خوابوند:استراحت کن خیلی ضعیفی
-ولی من دو روزه که خونه نرفتم...حتما خواهرام خیلی نگرانن
با اسرار اقای شین یه روز دیگه هم تو ویلا موندم و بعدش برگشتم خونه
ته یونگ و مین سو خیلی نگرانم بودن.....حق هم داشتن سه روز بود که خونه نرفته بودم
ته یونگ به محض دیدنم جلو اومد:تاهیان خوبی؟حالت خوبه؟این مدت کجا بودی؟خیلی نگرانت شدیم
مین سو:اونی چرا یه خبر بهمون ندادی؟
-متاسفم بچه ها....باید واسه یه کار واجب میرفتم بیرون از شهر....واسه همین نشد خبر بدم...
و به سمت اتاقم رفتم فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 162 تاريخ : پنجشنبه 21 اسفند 1393 ساعت: 4:00