باورم کن 11 پارت 1

ساخت وبلاگ
قسمت یازدهم/پارت اول از زبان راوی چند روز از اون ماجرا گذشت و اون اتفاق فراموش شد خونه ی پسرا جونگی:کیوجونگ داداش چرا تو همی....؟اتفاقی افتاده؟ کیو:نه...چیزی نیست جونگی که فهمیده بود ماجرا چیه گفت:بهش نگفتی درسته؟چرا؟چرا نگفتی دوسش داری؟ کیو:اون روز تو کلبه خواستم بهش بگم...ولی گفت یه نفرو دوست داره... جونگی:چی؟منظورت چیه؟ کیو:پرسیدم دوست پسر داره یانه...اونم گفت که نداره ولی یکی هست که خیلی دوسش داره...گفت اون فرد براش یه رویاست جونگی:ولی اون شب تو مهمونی...وقتی جی یونگ خودشو بت میچسبوند به وضوح میشد غم رو تو چهرش دید....میشد از چشماش فهمید که داره اذیت میشه کیو:ولی این غیر طبیعیه جونگی:نه اتفاقا....چرا باید اونطوری اذیت میشد اگه حسی بهت نداشت؟تازه...تو گفتی بهت گفته کسی که دوسش داره یه رویاست؟ کیو :اره همینو گفت جونگی:شاید...ممکنه اون تو رو میخواسته کیو:ولی بهم نگفت جونگی:ااااااااااه داداش چه حرفایی میزنیاااااا توقع داشتی دختره جلوت زانو بزنه بگه کیم کیوجونگ شی بیا با هم باشیم؟اره؟ کیو که خندش گرفته بود گفت:ینی میشه؟ جونگی:البته داداش...بهش بگو که دوسش داری کیو بدون این که چیزی بگه از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید خونه ی دخترا ساعت 11 و نیم بود ولی همشون هنوز خواب بودن تاهیان چشماشو باز کرد و بدنشو کشید:ااااااااااه چقدر خوابیدم....وا مین سو کجاست؟ نگاهی به اطراف کرد....ته یونگ روی تختش بود ولی مین سو رو ندید از تخت که پایین اومد حس کرد پاشو گذاشته رو یه چیز نرم تاهیان:اییششششششششش بازم این خرسکه رو انداخته......چی؟مین سو؟ چند بار صداش کرد و تکونش داد ولی مین سو هنوز خواب بود تاهیان:خدا بگم چیکارت کنه....مین سو...مین سوووووووووووووووو مین سه 6 متر پرید هوا و مثه برق گرفته ها پاشد نشست:کیه؟کی مرده چیزی شده؟ تاهیان:حالت خوبه؟ مین سو:ااااااااااااااه .....اخه این جوری با داد و هوار منو بیدار کردی بپرسی حالم چطوره؟ تاهیان که چشماش 7 برابر اندازه ی طبیعیش بود گفت:ینی نفهمیدی؟ مین سو دوباره همونجا روزمین دراز کشید:برو بابا دلت خوشه...میخوام بخوابم تاهیان:جدی جدی نفهمیدی پامو گذاشتم رو شکمت؟ مین سو که قرغ خواب بود گفت:نه...نفهمیدم... تاهیان یه کم بالای سرش نشست و با تعجب بهش خیره شد تاهیان:واااااا...دختره مثه سیب زمینی میمونه...اصلا حس نداره هرکس دیگه ای بود تا الان مرده بود از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت .یه کم میوه از یخچال برداشت و جلوی تی وی نشست و مشغول خوردنشون شد خیلی طول نکشید که ته یونگ هم از خواببیدار شد و اومد بیرون تاهیان:بیدارشدی؟ ته یونگ:اره.....ااااااااااااااه خوابم میاد.... تاهیان در کمال ریلکسی:ساعتو دیدی؟؟ ته یونگ نگاهی گذرا به ساعت انداخت ولی دوباره سرشو روی ساعت متمرکز کرد:چییییییییییییی؟؟؟؟؟؟12؟من این قدر خوابیدم؟ تاهیان:خوب حالا یه بارم تو عمرت صبح بخوابی مگه چی میشه؟ ته یونگ اومد و کنار تاهیان نشست ....یه سیب از داخل میوه ها برداشت و مشغول خوردن شد داشتن با هم حرف میزدن کهت تلفن زنگ خورد تاهیان:من جواب میدم....الو؟ جونگی:سلام تاهیان شی!!!مین سو خونه ست؟ تاهیان:بله هست جونگی:میشه گوشی رو بهش بدید؟اخه موبایلشو جواب نمیده تاهیان:خواب تشریف دارن جونگی:خوابه؟تا الان ؟ تاهیان:والا ما که زورمون نرسید بیدارش کنیم....شما تشریف بیارید اگه تونستید اونو از خواب زمستانی بیدار کنید جونگی:باشه پس الان میام اونجا و تماس رو قطع کرد ته یونگ:کی بود؟ تاهیان:جونگ مین....داره میاد اینجا ته یونگ:واقعا؟مگر این که همون بیاد بیدارش کنه تاهیان:ااااااخ من گشنمه....پا شو ناهار درست کن من صبحانه هم نخوردم ته یونگ:خیلی رو داری به خدا....پاشو زنگ بزن پیتزا بیارن من حال چیز پختن ندارم تاهیان:باشه و رفت سمت تلفن زنگ در به صدا در اومد و ته یونگ درو باز کرد جونگی:سلام تاهیان و ته یونگ:سلام! جونگی:هنوز خوابه؟ ته یونگ:اره تو اتاقه جونگی بدون این که چیزی بگه به سمت اتاق رفت ولی مین سو رو اونجا ندید یه کم تو اتاقو نگاه کرد و میخواست بره بیرون که مین سو رو روی زمین دید و رفت کنارش..چند بار صداش کررد ولی جواب نداد...اونم یه نیشگون سفت از پاش گرفت:پاشو دیگه خواب الووووووود مین سو:اووووووووووخ......کیه؟بابا شتید منو امروز جونگی:پاشو ببینم دختر کوچولو مین سو هنوز داشت جای نیشگون رو ماساژ میداد:اوپا؟تو کی اومدی؟ جونگی:بیشتر از نیم ساعته که دارم صدات میکنم....پاشو میخوام با هم بریم بیرون مین سو:بیرون؟کجا؟ جونگی:امروز کمپانی کار نداشتم گفتم ناهارو با هم بخوریم مین سو:چه عجب!اوپا واسه ما هم وقت بدست اورد جونگی:من بیرونم زود اماده شو بیا تا بریم مین سو:باشه الان میام جونگی از اتاق رفت بیرون و مین و هم رفت صورتشو شست و لباسش رو عوض کرد بعد از اتاق پرید بیرون:من حاضرم اوپا...بریم؟ جونگی که داشت با تاهیان بحث میکرد گفت:اره...بیا بریم دختر کوچولو اونا از خونه رفتن بیرون...و ته یونگ و تاهیانم نشستن سر میز و مشغول غذا خوردن شدن دیگه تقریبا شب شده بود و همه جا تاریک بود مین سو:اوپا....کجا داریم میریم؟ جونگی:شهر بازی.... مین سو:چی؟ولی اونجا همه میشناسنت جونگی:میدونم.... مین سو:پس چرا؟ جونگی:چون کلاه و عینک میزارم بالاخره به شهر بازی رسیدن جونگی:بیا سقوط سوار شیم مین سو:سو.....سوقط؟ جونگ دستشو کشید و اونو به طرف بازی برد و با هم سوار شدن....بازی خیلی اروم به سمت بالا حرکت کرد.....و یه دفعه.................. جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ جونگی خندش گرفته بود و بلند میخندید در عوض مین سو فقط با گریه جیغ میزد.....بعد از حدود15 دقیقه بالا و پایین شدن بالاخره بازی از حرکت ایستاد مین سو از بازی پیاده شد و در حالی که تلو تلو میخورد سعی کرد راه بره ...هنوز گریش بند نیومده بود..... جونگی محکم بغلش کرد و گفت:نترس دیونه...من پیشتم مین سو:خیلی بدی....اصلا من میخوام برم خونه جونگی:هی کجا میری وایسا ولی مین سو بدون توجه به اون به راهش ادامه داد و از شهر بازی خارج شد فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 135 تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت: 3:05