قسمت دوازدهم/پارت 1
از زبان مین سو:
وقتی گفت میخواد بره هتل چشمام 4 برابر اندازه ی اصلیش شد:چیییییییی میخوای بری هتل؟
جونگی:پس کجا برم؟میخوای تا صبح تو خیابونا بگردیم؟من خستم
چیزی نگفتم و اونم به سمت هتل حرکت کرد
بعد از این که رسیدیم دو دست لباس از صندق عقب ماشینش برداشت
-اینا چیه؟
جونگی:لباسه...بیا برم
رفتیم داخل و یه اتاق گرفتیم وارد اتاق که شدیم بدون این که حرفی بزنه منو از زمین بلند کرد و برد تو حمام
منم دست و پا میزدم...قلبم داشت میومد تو دهنم
-چیکار میکنی؟منو بزار زمین....هی با تو ام ....میخوای چیکار کنی
منو تو حمام گذاشت و در رو از بیرون بست:یه دوش بگیر بعد بیا بیرون....حوله هم همونجا هست
خشکم زده بود...من فکر کردم میخواد........(منحرفا کیا بودن؟)
یه دوش گرفتمو حوله رو تنم کردم پشت در وایسادم و اروم دستمو به در زدم:اوپاااا...اوپا درو بازکن
جونگی درو باز کرد لباسو گرفت جلوم:اینم لباس
لباس؟ولی از کجا اوردی؟
از تو ماشین...زود بپوش بیا بیرون
لباسو ازش گرفتم ولی نمیشد اونو بپوشم....جیغ زدم:چجوری اینو بپوشم؟
جونگی:نمیخواستی فروشگاه لباسو برات بیارم؟بپوشش دیگه وگرنه باید لباسای کثیف خودتو بپوشی
...در حالی که خیلی خوشکل بود .ولی کوتاهیش معذبم میکرد
با اعتراض گفتم:من اینو نمیپوشم....پولکاش اذیتم میکنه.....لباس راحت میخوام
جونگی:یاااااااا عجب رویی داریااااا
خیله خوب بابا همونجا وایسا بگم برات لباس راحت بیارن
نیم ساعتی بود که طول و عرض حمام رو متر میکردم...اخرش عصابم خورد شد و جیغ زدم:اوپاااااااااااااااااااامن خسته شدم....
جونگی:جیغ نزن دختر....بقیه خوابن!خوب حقته...وایسا الان دیگه میارن
همین موقع صدای در اومد و جونگی درو باز کرد لباسا رو از لابه لای در گرفتم....اینم نمیشد پوشید...یه لباس خواب نافرم بود
دوباره جیغ زدم:اوپااااااااا این خیلی کوتاهه..
جونگی:اگه جرات داری یه کلمه دیگه بگو...خودم خفت میکنم...
از ترس بدون این که چیزی بگم لباسه رو پوشیدم و اومدم بیرون ولی جونگی اونجا نبود...نفس راحتی کشیدم....تو اینه نگاهی به خودم کردم:خوب شد نیست...با این لباس اگه جلوش ظاهر میشدم .....اوفففففف
رفتم سمت اتاق خواب که دیدم رو تخت خوابیده....اروم بهش نزدیک شدم و دستمو جلوی صورتش تکون دادم...انگار خوابه...چه صورت نازی داره....خم شدمو گونش رو بوسیدم خواستم برم کنار که دستو کشید و باعث شد بیوفتم روش
-اخخخخخخخ....بیدار بودی؟
جونگی:اره...خوابم نبرد....
-ولی من خیلی خوابم میاد....میرم بخوابم
جونگی:کجا میری بخوابی؟
-رو کاناپه
جونگی:خوب همین جا بخواب
-چی؟ها....اها....نمیخواد...من بیرون میخوابم
جونگی:نه خیرم باید همینجا بخوابی
-واسه چی؟بیرون راحتم
جونگی:من ناراحتم بعد سرشو یه کم بلند کرد که صورتامون درست روبه روی هم قرار داشت....لبم با لبش فقط چند میل فاصله داشت
ضربان قلبم رفت بالا و دستام شروع به لرزیدن کرد
اروم لبش رو روی لب گذاشت و منم شکایتی نکردم.....همونجوری که دستاش دور کمرم بود منو چرخوند و کنارش روی تخت گذاشت و دوباره شروع به بوسیدن لب هام کرد
بعد از 2 دقیقه خدمو ازش جدا کردم:چیکار داری میکنی؟خفم کردی
بغلم کرد و موهامو نوازش کرد....توی اغوشش اروم گرفتم و چشمامو بستم.....
صبح که چه عرض کنم بعد از ظهر بود که بیدار شده بود و میخواست منم بیدار کنه....طبق معمول با یه نیشگون بیدارم کرد:پاشو دیگه خواب الو
-اییییییییییی...دردم گرفت...خیلی بدی
جونگی:پاشو بریم ناهار بخوریم
هنوز به ساعت نگاه نکرده بودم:معمولا صبحا صبحونه میخورنااااا
جونگی:معمولا این ساعت ناهار میخورن...
به ساعت نگاه کردم:چییییییییییییییی؟2و نیم؟
جونگی:هنوزم صبحانه میخوای؟
-نه بابا....ولی من با این لباسا چجوری بیام بیرون؟
جونگی:همون لباس دیشبیه رو بپوش...
-ها؟اها باشه
از تخت پایین اومدم ولباس پوشیدم وقتی رفتم تو نشیمن جونگی داشت با تلفن حرف میزد
جونگی:دو ماه خیلی زیاده....من نمیتونم......این دفعه نمیشه کیوجونگ به جای من بره؟
باشه پس اونم باید باهام بیاد....کی؟اها باشه فعلا خدافظ
-با کی حرف میزدی؟
جونگی:مین سو...اگه من بخوام برم ژاپن باهام میای؟باید دو ماه یا شایدم بیشتر اونجا بمونم
-ژاپن؟من نمیتونم بیام....ته یونگ و تاهیان بهم اجازه نمیدن
جونگی:اجازه میدن....میای؟
-نمیدونم......نمیشه نری؟
جونگی:منم دوست ندارم برم...ولی تاریخ کنسرت و برنامه ها مشخص شده
-ولی اگه من بیام واست مشکل درست نمیشه؟
جونگی به طرفم اومد و بغلم کرد:نه عزیزم.....خوب بریم دیگه
وسایلمونو برداشتیم و از هتل خارج شدیم
جونگی:بریم ناهار ؟
-اره من که دارم میمیرم از گرسنگی
تو یه رستوران ناهار خوردیم و برگشتیم خونه وقتی از ماشینش پیاده شدم گفت:دو روزه دیگه پروازه....اماده باش
-باشه....یه چیزی فقط تو میری یا.....
جونگی:نه منو کیوجونگ.....احتمالا یونگ سنگ هم بیاد
-باشه...خدافظ
رفتم داخل خونه و ته یونگ از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد:حالت خوبه؟دیروز کجا رفته بودی؟ خیلی نگرانت شدیم
-خوبم دونوآآآ نگرانم نباش!
تاهیان:دختره ی بی فکر حداقل یه زنگ میزدی
-من که بهتون پیام دادم ندیدید؟
تاهیان:خیلی زحمت کشیدی....ساعت 3 پیام داده من خوبم
-ببخشید دیگهههههه....راستی من دارم دو روز دیگه میرم ژاپن
تاهیان:جاننننننننننننننم؟؟؟؟؟چشمم روشن یه روز خونه نمیای فرداشم میای میگی دارم میرم ژاپن؟
-اره...قراره با جونگ مین اوپا برم
ته یونگ:با جونگ مین؟
-اره...کیوجونگ اوپاو یونگ سنگ اوپا هم میان
ته یونگ:اره میدونم.....
منو تاهیان:میدونییییییییی؟ولی از کجا؟
ته یونگ:اره....بعد همه ی ماجرا رو برامون تعریف کرد
-پس تو هم میای؟
ته یونگ:نه...به نظرم بهتره تو هم نری
به حالت لوسی گفتم:دونوآآآآآآآآآآآآآآ بزال بلم دیجهههههههه ملاقب خودم هشتم
تاهیان که خندش گرفته بود گفت:نگا نگا چجوری خودشو لوس میکنه...باشه بابا برو
با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم و به جونگی پیغام دادم:اوپا حله
جونگی:میدونستم فسقلی.....از پس خواهرات برمیای
لبخندی زدمو روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 159 تاريخ : جمعه 22 اسفند 1393 ساعت: 3:46