یه فرصت 1

ساخت وبلاگ
مثل همیشه کسی که بعد از دعوا خونه رو ترک میکنه منم با عصبانیت به صورتش نگاه کردم و گفتم:من با اون پسره ی احمق ازدواج نمیکنم .برام مهم نیست پدرش چقدر تو پروژه ی شرکت میتونه موثر باشه -خفه شو احمق !من پدرتم ...دختر جون تو فقط با اون خوشبخت میشی!ایندت با اون خانواده تضمین شدهست من:اینده ی من اونی میشه که خودم میخوام بهتره شما دخالت نکنید -تو باید باهاش ازدواج کنی وگرنه دیگه نمیزارم بری مدرسه من:این تنها چیزی که میتونید بگید؟برای سود خودتون منو قربانی میکنید؟ -من خوشبختی تو رو میخوام!چرا لجبازی میکنی؟ اعصابم خورد شده بود بلند داد زدم:میشه بس کنید؟شما خوشبختی منو نمیخواید وگرنه مجبورم نمیکردید توی این سن ازدواج کنم شما فقط به این فکر میکنید که چجوری سهام شرکت رو افزایش بدید واقعا از این که پدرمی متا...... واین جا بود که گونم داغ شد و به زمین افتادم...!اشک توی چشمام جمع شد ولی مانع فرود اومدنش شدم:تنها کاری که میتونی قدرتت رو ثابت کنی همینه؟ و بعد از خونه زدم بیرون بارون شدیدی میومد ولی بدون توجه به بارون به راه رفتن ادامه دادم اونقدر دلم شکسته بود که حتی چیزی هم تنم نکرده بودم همون جوری با یه شلوارک کوتاه و یه تاپ از خونه اومده بودم بیرون خیلی سردم شده بود ولی نمیخواستم به اون خونه برگردم...خونهای که همه ی هم کلاسی هام بهش حسادت میکردن ....چون هیچ وقت اونجا زندگی نکرده بودن روی یه نیمکت نشستم و به اسمون خیره شدم:مامان....!از وقتی رفتی بابا عوض شده!مامان کاش اینجا بودی!کاش بودی که دوباه نوازشم کنی.مامان خیلی دوست دارم و دلم برات خیلی تنگ شده هوا سرد بود منم خیلی گرسنه بودم همین طور که بی توجه به ساعت روی نیمکت نشسته بودم با خودم خلوت کرده بودم ناگهان یه بنر تبلیغاتی توجه منو به خودش جلب کرد شماره ی اونو برداشتم و خواستم به اون شماره زنگ بزنم ولی موبایلم رو خونه جا گذاشته بودم از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم ساعت از 1 گذشته بود توی خلوت خیابون به سمت خونه برگشتم تا وسایلم رو بردارم تصمیمم قطعی بود دیگه نمیخواستم اونجا زندگی کنم بعد از نیم ساعت به خونه رسیدم پاهام دیگه توان راه رفتن نداشت پاورچین پاورچین به سمت اتاقم رفتم تا کسی متوجه نشه که برگشتم خونه دوش گرفتم ولباسم رو عوض کردم ساکم رو از توی کمد برداشتم و همهی وسایلم رو داخلش گذاشتم....لپ تابم ،موبایلم، کارت های بانکی، سند خونه ای که مامانم قبل از فوتش به نامم کرده بود به سند نگاه کردم...اونجا خونه ی بزرگ و شیکی بود اولش تصمیم گرفتم برم اونجا ولی بعدش فهمیدم که حدس زدن این که ممکنه برم اونجا زیاد سخت نیست و بابا حتما منو پیدا میکنه پس تصمیم گرفتم بفروشمش و یکی دیگه بخرم سند رو داخل کیفم گذاشتم و پشت کامپیوتر نشستم همه ی اطلاعاتش رو حذف کردم و اونو همینطور روشن رها کردم هر چقدر پول نقد داشتم از کشو ی میز برداشتم و به سمت ماشینی رفتم که پدرم بهم داده بود!هنوز به سن قانونی نرسیده بودم ولی چون خیلی به رانندگی علاقه داشتم پدرم گواهی نامه رو برام خریده بود پس ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ خارج شدم خیابونه خیلی خلوت بودن همین طور که داشتم رانندگی میکردم فکر کردم وقتی بابا بفهمه از خونه رفتم اولین کاری که میکنه اینه که کارت های اعتباریم رو مسدود کنه پس به اولین دستگاه خودپردازی که رسیدم توقف کردم و خواستم همه ی موجودی حساب روبرداشت کنم ولی چون مبلغش زیاد بود دستگاه همش رو بهم نداد و فقط تونستم یک چارم اونو بگیرم با نا امیدی دستم رو داخل مو هام فشوردم یه زن که تقریبا میانسال به نظر میرسید از اونجا رد شد جلوشو گرفتم و بعد از احترام گذاشتن گفتم:ببخشید چجوری میتونم همه ی موجودی حسابم رو برداشت کنم چون مبلغش زیاده فقط بک چارمش رو تونستم از حسابم خارج کنم -میتونی ازابربانک بقیه ی بانک ها استفاده کنی .ممکنه توی این بانک موجودی کم باشه تشکر کردم و سوار ماشین شدم و دنبال یه خود پرداز گشتم تا بالاخره یکی پیدا کردم انگار موجودی این بانک از قبلی خیلی بیشتر بود چون همه ی مبلغ رو تونستم برداشت کنم باخوشحالی سوار ماشین شدم....جالا امشب کجا برم؟نباید با این همه پول توی خیابون بگردم ....ولی کسی نبود که بتونم بهش اعتماد کنم و شب رو پیشش بمونم پس تا صبح توی خیابون گشتم دیگه ساعت تقریبا 8 -8:30 بود و بانک ها باید تا اون ساعت شروع به کار میکردن رفتم توی یه بانک و همه ی پول رو به یه حساب جدید واریز کردم و بعد از این که از بانک بیرون اومدم بدون مکث به بنگاه رفتم و خونه رو برای فروش گذاشتم هنوز چند ساعت نگذشته بود که صاحب بنگاه بهم زنگ زد و گفت یه نفر میخواد خونه رو بخره با خوشحالی به سمت خونه رفتم و بعد از چند ساعت که کارها قانونی رو انجام دادیم و خونه فروش رفت جلوی خونه ایستادم و بهش نگاه کردم:مامان معذرت میخوام که مجبور شدم بفروشمش ....منو ببخش اشکام جاری شده بود و همش چهره ی مهربون مامانم جلوی چشمام بود .دوباره به سمت همون بنگاه معملات املاک رفتم و گفتم میخوام یه خونه مثل همونی که فروختم برام پیدا کنید لطفا مرده با مهربونی بهم گفت همه ی پولی که از فروش خونه بدست اوردید رو برای خونه ی جدیدتون در نظر داری؟ من:مهم نیست قیمتش چقدره فقط یه جای بزرگ مثل همین قبلیه -اگه میخوایید این قدر پول بابات خونه بپردازید به نظرم بهتره برید سئول و اونجا خونه بگیرید :البته !چرا زود تر بهش فکر نکردم؟اگه برم سئول خیلی بهتره از اون مرد تشکر کردم از بنگاه بیرون اومدم و سوار ماشین شدم فقط به مدرسه ی قبلیم رفتم و پروندم رو گرفتم مدیر اولش مخالفت کرد ولی وقتی دید تصمیمم جدیه به ناچار پروندم رو بهم داد وقتی از مدرسه بیرون اومدم چون برنامه ای نداشتم همون لحظه به سمت سئول حرکت کردم حدودا 4-5 ساعت رانندگی کرده بودم و چشمام دیگه باز نمیشدن پس توی یه هتل بین راه اتاق رزرو کردم و چند ساعتی استراحت کردم و صبح دوباره به راهم ادامه دادم و بعد از چند ساعت به سئول رسیدم اولین باری نبود که به سئول میرفتم برای همین با خیابون ها اشنا بودم به ی معملات املاکی رفتم تا یه خونه برام پیدا کنه و گفتم که عجله دارم -چند تا مورد هست اگه سرتون شلوغ نباشه میتونیم بریم ببینیم من:البته من کاری ندارم اگه میشه بریم تا خونه رو بینم اولین خونه یه خونه ی ویلایی بود از بیرون خوب به نظر میرسید ولی دخلش نیاز به تعمیرات داشت به طرف مرده برگشتم و گفتم :من یه خونه ی شیک میخوام که نیازی به تعمیرات نداشته باشه -شما چقدر برای خرید خونه در نظردارید؟ من:قیمتش مهم نیست فقط میخوام بزرگ و شیک باشه -خوب پس اگه مشکلی با قیمت ندارید من یه جای خیلی شیک توی مرکز شهر بهتون پیشنهاد میکنم من:خوبه پس بریم دوباره سوار ماشین شدیم و به طرف خونه ای رفتیم که صاحب بنگاه ادرسش رو داد این یکی خیلی خوب بود همونطوری که فکر میکردم یه خونه ی بزرگ با یه باغ خیلی قشنگ و یه استخر توی باغ من:عالیه همینو میخوام یکی دو روز توی هتل موندم تا صاحب خونه اونجا رو به نامم کنه و بعد به خونه ی جدیدم رفتم چه حس خوبی داشت ...هیچ سنگینیی روی خودم حس نمیکردم یه اتاق انتخاب کردم و وسالم رو داخل کمد گذاشتم دیگه تقریبا نز دیک غروب بود و خیلی گرسنه بودم ولی چیزی توی خونه پیدا نکردم که بخورم(بععععله توقع داشتن خونه میخرن براشون تو یخچالم خوراکی بزارن) از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و به فروشاه رفتم و یه عالمه خرید کردم و همه رو توی ماشین گذاشتم موقع برگشتن به خونه درحالی که توی ترافیک منتظر بودم چشمم به یه فروشگاه لباس افتاد ماشینم رو یه گوشه پارک کردم و رفتم توی فروشگاه لباساش خیلی قشنگ بودن یه شلوار جین بد جوری توجهم رو جلب کرد به فروشنده اشاره کردم که اونو میخوام اونم شلوا رو برام اورد توی اتاق پروو رفتم و شلوار رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم و درست در همین لحظه یه پسر دیگه هم که درست مثل شلوار منو پوشیده بود از اتاق پرو بیرون اومد هردومون تعجب کرده بودیم و توی اینه به خودمون نگاه کردیم من خندم گرفت ولی اون خیلی جدی به فروشنده گفت اینو برام بپیچید بهش نگاه کردم معلوم بود که ادم مغروریه ولی خیلی صورت نازی داشت چند لحظه بهش خیره شدم و ناگهان کسی به دستم دست زد و منو به خودم اورد -مشکلی وجود داره که دارید اینطوری بهم نگاه میکنید؟ من حول شده بودم:نه...نه...من چیزه ...به نظرم اشنا میومدید پوزخندی زد و گفت :چی؟به نظرت اشنا میام؟ سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم سرم رو گرفت منو به سمت شیشه های فروشگاه برگردوند:اون دخترا رو میبینی اون بیرون جمع شدن؟ من:اره کور که نیستم! -همه ی اونا منتظر منن من:چه از خود راضی! حالا از کجا میدونی منتظر تو هستن؟شاید..... -دختره ی خنگ !واقعا منو نمیشناسی؟ من:ااااا مودب باش! نه نمیشناسمت -تو اصلا موسیقی گوش نمیدی؟فیلم نمیبینی؟از اینترنت استفاده نمیکنی؟ من:معلومه که گوش میدم از اینترنت استفاده میکنم و فیلم هم میبینم . ولی بیشتر فیلما و اهنگ های گیون سوک اوپا .......چه ربطی داره؟ -سعی کن بیشتر خاننده ها رو بشناسی من:چه فرقی به حال تو میکنه؟ -اهه ه ه ه ه چقدر این دختره خنگه؟ من با عصبانیت:اینقدر بهم نگو خنگ ....من خنگ نیستم -معلومه که هستی!دختر من کیم هیون جونگ هستم.....لیدر دابل اس من با بی تفاوتی:لیدر ی که لیدری واسه خودت لی.....دا....دا....دابل اس؟ با حالت مغروری که به خودش گرفت گفت:بله!دابل اس من :وااااااای دابل اس؟؟؟؟؟.....خوب....خوب....چیکار کنم؟ هیون:وااای چجوری یه گروهو میشناسی ولی نمیدونی قیافه ی لیدرش چجوری؟ از خجالت سرخ شدم:کی گفته...من .....نمیدونم قیافه ی لیدر دابل اس چجوریه؟ هیون:دیدم منو شناختی همین طور با هم بحث میکردیم که چند نفر پیش ما اومدن -داداش چیکار میکنی بیا بریم من:پارک جونگ مین؟کیم کیو جونگ؟ جونگ مین:اره خوشکله امضا میخوای؟ من:نه خیر نمیخوام کیوجونگ خیلی مودبانه جلو اومد و سلام کرد:سلام...من کیم کیوجونگ هستم باهاش دست دادم:سلام از دیدنتون خوشحالم منم سون هی جو هستم کیو:انگار خارجی هستید درسته؟چهرتون اینو میگه....ولی خیلی خوب کره ای صحبت میکنید من:مادرم ایرانی بود ولی پدرم کره ایه....من از بچگی توی کره بودم جونگی:واه واه این دوتا رو نگاه کن ببین چجوری دل میدن و قلوه میگیرین لب پایینم رو گاز گرفتم از خجالت سرخ شدم کیو:جونگ مین خودت رو جمع کن و با عصبانیت بهش چشم غره ای به جونگی رفت من:من دیگه باید برم کیو:اگه بخواید ما میتونیم شما رو برسونیم! من:نه ممنونم ماشینم بیرونه جونگی:چی داری میگی پسر؟باید بریم کلوپ...هیونگ و یونگ سنگ منتظرمون هستن فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 168 تاريخ : جمعه 15 اسفند 1393 ساعت: 5:06