یه فرصت 3

ساخت وبلاگ
کیو:نه نمیشه من:پشیمون شدی که دعوتم کردی؟مشکلی نداره من... کیو:نه منظورم اینه که خودم میام دنبالت.ادرس خونت رو برام بفرست من:باشه .ساعت چند میای؟ کیو:الان ساعت شیشه تا8 اماده باش من : باشه پس میبینمت از تخت پایین اومدم و در کمدم رو باز کردم همش بلوز وشلوار بود چیزی مناسب امشب نداشتم که بپوشم پس با عجله ازخونه بیرون اومدم و به سمت مرکز خرید رفتم هیچ چیز اونجا توجهم رو جلب نکرد تا این که هیون رو با دوست دخترش دیدم :وااای این اینجا چیکار میکنه؟اگه منو ببینه حتما فکر میکنه اصلا لباس نداشتم که امشب اومدم خرید بخاطر همین مخفی شدم هیون: سویونگ زود باش من دیگه خسته شدم -اوپا یه چیزی برام انتخاب کن هیون همینطور که توی لباسا نگاه میکرد به لباس مشکی که از دور برق میزد رو بیرون کشید:اینو بگیر -این دیگه چیه؟من اینو نمیپوشم هیون با عصبا نیت لباس رو سر جاش گذا شت وگفت اگه تا 10 دقیقه دیگه کارت تموم شد توی ماشین منتظرتم وگرنه با تاکسی بیا وبعد از فروشگاه خارج شد و سویونگ دوباره به گشتن ادامه تا بالاخره یه لباس صورتی پیدا کرد و اونو خرید من بی اختیار به طرف اون لباسی رفتم که هیون انتخاب کرده بود وقتی از نزدیک بهش نگاه میکردم خیلی قشنگ تر بود همونو خریدم و از فروشگاه خارج شدم وقتی به خونه رسیدم خیلی اروم لباس رو روی تخت پهن کردم و رفتم دوش بگیرم وبعدش جلوی اینه نشستم و مشغول خشک کردن موهام شدم بعد از این که موهام کاملا خشک شدن اونا رو فر کردم و روی شونه هام باز گذاشتم ویه ارایش محو روی صورتم کردم ساعت تقریبا نزدیک 8 بود 10 یا 20 دقیقه مونده بود منم لباسم رو پوشیدم و منتظر کیوجونگ شدم اون لباس رو خیلی دوس داشتم ولی کوتاهی لباس منو معذب میکرد زنگ در به صدادر اومد کیو:بیا پایین منم با اضطراب از خونه بیرون اومدم کیو با دیدن من انگار خشکش زده بود همین جوری بهم نگاه میکرد نزدیکش شدم و پرسیدم:چطور شدم؟ کیو:خیلی زیبا از خجالت سرم رو پایین انداختم کیو:سوار شو سوار ماشین شدم و حرکت کردیم وسطای راه بودم که کیو یه درخواست نا معقول ازم کرد کیو:میشه یه چیزی ازت بخوام؟ من:اره چی شده؟ کیو:تو الان دوست پسر داری؟ یه چیزی ت دلم تکون خورد:نه ندارم چطور؟ کیو:میشه...ما...ینی میخوام بگم....اگه بشه من:چی؟بگو!! کیو:میشه با هم باشیم؟ نگاه معصومانه ای بهش کرد و نتونستم جواب بدم....کیو رو دوست داشتم ولی نه به عنوان عشقم....مثل یه دوست خوب دوسش داشتم و در ضمن احساس میکردم ته دلم یه احساسی به هیون دارم..... کیو:چرا جوابمو نمیدی؟ من:باید بهم فرصت بدی....ما تازه دو روزه که با هم اشنا شدیم و این یه کم غیر منتظره بود کیو:من ازت خوشم میاد . به نظرم خیلی پاک و متفاوت میای من:من فقط17 سال دارم و تو خیلی از من بزرگتری کیو:این که مهم نیست من بهت علاقه مند شدم من:نمیدونم چی بگم...باید درموردش فکر کنم کیو دیگه چیزی نگفت و منم حرفی نزدم بعد از این که چند دقیقه گذشت کیوجونگ ماشین رو نگهداشت و در رو برام باز کرد و با مهربونی گفت:همین جاست پیاده شو از ماشین پیاده شدم و با هم به داخل کلوپ رفتیم به جز اعضای دابل اس و چند تا دختر کسی اونجا نبود لباسم خیلی کوتاه بود برای همین مدام خودم رو پشت کیو مخفی میکردم هیون کنار دوس دخترش نشسسته بود .قبل از این که متوجه بشه ما اومدیم سرش رو به لبای اون دختر نزدیک کرد و اونو بوسید راستش یه کم اذیت شدم چشمام رو محکم بستم و سرم رو به طرف دیگه ای چرخوندم هیونگ و یونگ سنگ به طرفمون اومدن و با هم دست دادیم تازه اونوقت بود که هیون متوجه ی حضور ما شد همون طور که دستش دور کمر دختره بو نزدیکما اومدن که ناگهان هیون سر جاش خشک شد و بهم خیره شد مدام سعی میکردم با دستم گوشه های لباس رو پایین بکشم هیون اروم اروم به سمت ما اومد هنوز به لباس خیره بود تا این که با صدای جونگی نگاهش رو ازم دزدید جونگی:یااااا شماها با همید؟چقدر عجله داری کیوجونگ هیونگ:اون همیشه اینقدر زود دست به کار میشه خیلی معصومانه به سمت کیو برگشتم داشت لبش رو گاز میگرفت و با چشم غره به هیونگ و جونگی نگاه میکرد یونگ سنگ:چرا وایستادین؟بیاین بشینیم همه پیش هم نشستیم تمام مدت داشتم سنگینی نگاه بقیه رو روی خودم حس میکردم دیگه نتونستم تحمل کنم و از جام بلند شدم:ببخشید میخوام دستام رو بشورم از کدوم طرف باید برم؟ یونگی راه رو بهم نشون داد .تشکر کردم و به سمت دستشویی رفتم جلوی اینه ایستادم:چرا اینجوری بهم نگاه میکردن؟اه ه ه خدا دارم دیونه میشم.....ینی اینقدر لباسم کوتاهه؟ -اره خیلی کوتاهه برگشتم و هیون رو دیدم که داره بهم نگاه میکنه:چیه؟تو اینجا چیکار میکنی؟ هیون:نه هیچی فقط....اون لباس !سلیقه ی خودته؟ من:اره...چطور؟ هیون:هیچی! بیا بریم هیون جلوتر میرفت منم کفشام خیلی پاشنه بلند بود واسه همین یه دفعه پام پیچ خورد و روی زمین افتادم....هیون به سمتم برگشت خندش گرفته بود همون طور بدون این که بهم کمک کنه میخندید چون پام خیلی درد گرفته بود اشکام سرازیر شد و هیون هم وقتی دید دارم گریه میکنم کنارم نشست خیلی اروم مچ پام رو ماساژ میداد تا بهتر بشه بعد از چند ثانیه همین طور که داشتم به پام نگاه میکردم و وقتی اون سرش رو بالا اورد خیلی به هم نزدیک بودیم به قدری که صدای نفس هاش رو میشنیدم سریع خودم رو کنار کشیدم:من...من...معذرت میخوام. هیون هم دست پاچه شده بود:ب...بهتر شدی؟ من :اره بهتر دیگه برگردیم پیش بقیه هیون کمکم کرد از جام بلند بشم و برگشتیم پیش بچه ها سویونگ:اوپا چقدر دیر کردی؟ هیون جوابی بهش نداد و کنار بقیه نشست .اون شب خیلی بهم خوش گذشت ساعت حدود 12 بود من:من دیگه باید برم....بخاطر امشب ممنون کیو:من میرسونمت....بریم من:نه...تو مشروب خوردی نباید رانندگی کنی کیو:نمیتونی که این موقع تنها بری خونه...منم باهات میام بالاخره قرار شد جونگی منو برسونه خونه با هم سوار ماشین شدیم تمام راهم با هم شوخی کردیم...هی بهم متلک میگفت و منم جوابش رو میدادم وقتی جلوی خونه از ماشینش پیاده شدم شیشه رو پایین داد و گفت:هی هی جو!اگه چیز بهت گفتم ناراحت نشو داشتم باهات شوخی میکردم من:من جنبم بالاست و بعد با یه لبخند ازش خداحافظی کردم رفتم داخل خونه لباسم رو عوض کردم وروی تخت دراز کشیدم صبح با صدای ساعت از خواب بیدار شدم دوش گرفتم لباسای مدرسم رو تنم کردم و بعد از خونه خارج شدم وقتی به مدرسه رسیدم توسط مدیر به کلاس راهنمایی شدم مدیر:ایشون دانش اموز انتقالی هستن.... من:سلام من سون هی جو هستم. دانش اموز رشته ی ریاضی مدیر:خانم سون!لطفا اونجا کنار خانم چو سوهی بشینید به دختری که مدیر بهش اشاره کرد نگاه کردم داشت بهم لبخند میزد لبخند گرمی تحویلش دادمو کنارش نشستم دختر ساده و خوبی به نظر میومد سوهی:به دبیرستان ما خوش اومدی.بیا باهم دوست باشیم من:تو این جا هیچ دوستی نداری؟ سوهی:اره دارم...امروز غیبت کرده فردا میبینیش دختر خوبیه معلم با لبخند به سمت من اشاره کرد:بچه ها به دانش اموز جدید خوش امد بگید همگی بهم خوش امد گفتن و معلم درس رو شروع کرد تقریبا اخرای کلاس بود معلم:خوب تانژانت این زاویه رو از این راه بدس میاریم....کسی هست که متوجه نشده باشه؟(اقا اجازه ما) ظاهرا همه یاد گرفته بودن چون کسی دستشرو بالا نگرفت صدای زنگ بلند شد معلم:تا جلسه ی بعد خدافط .جلسه ی بعد از درسی که امروز دادیم امتحانه و بعد از کلاس خارج شد فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 257 تاريخ : جمعه 15 اسفند 1393 ساعت: 5:10